سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی قلب صبور

داستان هانیه

"تمام اسم های این داستان مستعارند وغیرواقعی می باشند"

هانیه باصدای زنگ ساعت ازخواب بیدارشد،سریع روی تخت نشست،تا آبی به دست وصورتش زد و وسایلش را توی کوله اش ریخت،ساعت ازهفت ونیم هم گذشته بود،رفت توی آشپزخانه،مثل همیشه مادر یاد داشتی را روی دریخچال گذاشته بود:

هانی!صبحت بخیر،یادت نره امروز سرراهت برام سی دی زبان که بهت گفتم روبخری.قربانت مامان!سرپایی لقمه نان وپنیری گرفت وچای شیرینی درست کرد وخورد،یادش نمی آمد آخرین بار کی با مامان وبابا روی میز دورهم صبحانه خورده بودند،هروقت ازخواب بیدارمی شد،آنها رفته بودند،می ماند جمعه ها که باز هردو ترجیح می دادند تانزدیکی ظهربخوابند،تا به قول بابا کسری خواب یک هفته جبران شود.

 

بابامدیر یک شرکت کوچک تولید موادغذایی بودکه کارخانه اش درحاشیه شهربود،برای همین مجبوربود صبح خیلی زود بیدارشود برود،به قول خودش<بعضی ازاین کارگرها،کارگندند!بالا سرشون نباشی خرابکاری میکنن،هم واسه خودشون دردسر درست میکنن هم واسه شرکت>مادرهم مهندس نرم افزار بود،یک آدم فوق العاده دقیق ومنظم که سرش میرفت قولش نمیرفت،امکان نداشت ده دقیقه دیرکند،یا یک روزمرخصی بگیرد،خودش میگفت که ازدست این اخلاقم خسته شدم اما دست خودم که نیست!صبحا خیلی زودسرکارش میرفت،قبل ازهمه کارمندهای دیگر،توی اتاقش بود،هانیه پیش دانشگاهی بود،ازآن دخترهایی که همه ازسالها قبل مطمئن بودند دکتر یامهندس میشود.آنقدر این را تکرارکرده بودند که خودش هم باورش شده بود.دخترآرام،سربه زیرو درونگرایی بود،همه هوش وحواسش هم به درسش بود،قدکشیده وچشمان میشی اش اورا شبیه بابا کرده بود،چهره جذاب ونگاهش گیرایی خاصی داشت.تنها بچه خانواده بود وبه همین دلیل چیزی کم وکسر نداشت،تا اراده میکرد برایش مهیا میکردند ولی این موضوع باعث نشده بود که لوس بار بیاید یابه اصطلاح دماغ گنده شود.

نیم ساعت بعد توی کلاس نشسته بود،مهرانگیز دوست چندساله اش ازتوی کیفش کتاب تستی را بیرون آورد وگذاشت روی میزوگفت: تستاش رو زدم،خیلی خوبه،توهم این کار روبکن! ه:مرسه،حتما! م:هانی!یادته جشن تولد نگین توخونشون،رعنا دوربین آورده بود وعکس گرفت؟ ه:آره یادمه،قول داد واسه من هم ازعکسا بزنه ولی یادش رفت وپیچوند! مهرانگیز چشمهایش را ریز کردوگفت:نمیخوام پشت سرش حرف بزنم ولی رعنا......یه جوریه،یعنی میدونی که خیلی باهاش حال نمیکنم،واسه همین اگه میتونی عکسات رو ازش بگیر. ه:واسه چی این حرفو میزنی؟چیزی شده؟ م:نه....یعنی ببین هانی!امروز دیدم توبوفه داشت یه سری ازعکسای جشن تولد رو نشون بچه ها میداد،توهم که روسری واینا نداشتی،خوشم نمیاد عکسات دستش باشه،یه جورایی بهش اعتماد ندارم.هانیه خندیدوگفت:بابا رعناکه سبیل نداره ازش بترسیم!حالا عکس بدون روسری من هم ببینه،چه ایرادی داره!

مهرانگیز بحث را ادامه نداد.هانیه هم سعی کرد موضوع را فراموش کند اما مثل خوره افتاده بود به جانش،برای همین زنگ آخر رعنارا صداکرد.رعنا با آن قدکوتاه وچشمهای سیاه وریزش توی کلاس پراز شرو شور بود،هوش خیلی بالایی داشت ولی صدبرابرش را توی شیطنت خرج میکرد،یعنی خدای اذیت کردن بچه ها بود،هنوز بعداز سه ماه بچه ها ازترس او درزنگ های استراحت کوله شان را برمی دارند وتوی حیاط میبرند!سه ماه پیش سه سوسک درشت را گذاشته بود توی جامدادی راحله!بیچاره راحله وسط کلاس دستش راکرده بود توی جامدادی وچنان جیغی کشیده بود که همه دبیرستان به هم ریخت،دو روزاخراج وقهرکردن راحله تاوان کاری بود که رعنا کرده بود اما وقتی بعداز دوروز برگشت به مدرسه،به راحله گفت:اولین وآخرین بارت باشه که توکارمن سرک میکشی،دفعه دیگه دست کردی توکیفت ومار دیدی بدون حقت بوده،تاتو باشی فضولی نکنی!!راحله به هیچکس نگفت بین او ورعنا چه اتفاقاتی افتاده است!

ه:خوبی رعنا!عکسا چی شد؟الان سه ماه امروز فردا میکنی،بچه ها گفتن یه سریش رو آوردی،میشه ببینم؟ ر: اونا عکسای تونیست خانوم خوشگله!عکسای تورو فردا میارم برات،دارم یه کاری میکنم ببینی جیگرت حال بیاد،بترکونه!ما یه هانی خوشگله که بیشترنداریم؟!فردا واست یه کادو دارم،سورپریزت میکنم اساسی! ... عادت داشت اینطور حرف بزند،پرازشیطنت بود،بچه ها میگفتند رعنا اگرپسرمیشد ازاونایی بود که سرکوچه می ایستاد وتخمه می شکست وبه همه تیکه می انداخت!با این همه،دختربامرامی بود،خیلی اوقات کرایه همه دوستاش رو توی تاکسی یا اتوبوس حساب میکرد،وقتی توی بوفه خرید میکرد نمی گذاشت دوستاش حساب کنند،اخلاق هایش پسرانه تربود.فردا رعنا باهمان چشمهای پرشرش جلوی هانیه راگرفت وگفت:بیابریم یه جایی عکسات رو نشونت بدم،نمیخوام این فضول مضولا ببینن!

 

هانیه ورعنا رفتند توی کلاس،رعنا ازتوی کیفش چندتا عکس بیرون آورد،هانیه داشت شاخ درمی آورد. ه:دیوونه!این کارا چیه؟ببین منوگذاشته کنار برادپیت!خدا لعنتت کنه رعنا!من روکشتی تایتانیک چیکارمیکنم؟!... رعنا می خندید وهانیه هم یکی یکی عکسها را نگاه میکرد ومی خندید،رعنا بافتوشاپ،عکسها را دستکاری کرده وهانیه را کنارهنرپیشه های مشهورگذاشته بود. ه:خدایی کارت محشره رعنا!توباید بری کامپیوتر بخونی! ر:مرسی جیگر!حالا یه کارای دیگه هم بلدم ببینی توکفش میمونی! ه:مث چی؟ ر:عجله نکن بهت میگم،یعنی اون گوشیت رو بهم بدی بهت میگم!خدایی توکفشم،خیلی باحاله ازدیروز که آوردی چشممو گرفته،میخوام داشته باشمش!

هانیه چشم هایش را گردکرد،نگاهی به گوشی اش کرد که هنوز بوی تازگی میداد،ازحرف رعنا خوشش نیامد. ه:نه،اینو مامانم واسه تولدم خریده،واسه چی باید بدمش به تو؟ رعنا باهمان شیطنت ذاتی اش نگاهی کردوگفت:تو میدیش به من خانومی!بادست خودت وگرنه..... ه:وگرنه چی؟! ر: وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیاد،مثل راحله،نه! شاید هم ازاون بدتر،یه وقت دیدی عکسات پخش شد دست همه،اصلا دیدی حال کردم بذارمشون تو اینترنت!.... هانیه وارفت،دست ودلش لرزید.رعنا ازکلاس بیرون رفت،کلاس دور سرهانیه می چرخید وحرفهای دیروز مهرانگیز...

ه:مامان!راستش روبخوای،رعنا یکی ازهمکلاسیام چندتا عکس ازمن داره که توشون روسری ندارم،گفت اگه گوشیم روبهش ندم اونارو پخش میکنه تواینترنت،مامان خداییش من گناهی ندارم،اون روزتو تولدنگین همه مون دختربودیم و روسریم روبرداشتم،اون هم عکس گرفت،حالا میگه یاگوشیت روبهم میدی یاعکسارو پخش میکنم..... داشت حرفهارو مزمزه میکرد که با مادرش درمیان بگذارد،توی خانه همیشه سکوت بود که حکم می راند،کسی باکسی حرف نمیزد،با آنکه وضع مالی شان خوب بود اما هرکس سرش تولاک خودش بود،بابا خسته ازسرکارکه میرسید یا روزنامه میخواند یا اخبارگوش میداد ومامان هم لپ تاپ خودرا روی پایش میگذاشت وکارهایش را انجام میداد.

ه:مامان میخوام یه خرده باهم صحبت کنیم،وقت داری؟ مادرسرش را ازتوی  لپ تاپ بلند کردوگفت:آره عزیزم،بگو... هنوزجمله اش را تمام نکرده بود که تلفن زنگ زد،دستش را درازکرد وگوشی را برداشت. سلام نفیسه!خوبی؟... خاله نفیسه بود،هروقت زنگ میزد دوساعتی پشت تلفن باهم حرف میزدند،مادر رفت توی اتاقش ودر رابست،یک ساعت بعد وقتی برگشت،رضا داشت مسابقه فوتبال آخرشب رو میدید وهانیه توی اتاقش خوابیده بود.مادر برای همه انگاروقت داشت جز هانیه!

هانیه سرش را گذاشته بود روی میزو هق هق گریه میکرد،رعنا آرام وخونسرد بود. ر:بچه ننه!گریه نداره!اینا چارتا عکسه،فقط خواستم بدونی که بامن نمیتونی کل کل کنی،حالاهم گوشی روبده،عکسارو بهت میدم وخلاص! ه:خیلی بی معرفتی رعنا،چطور میتونی این کارو بکنی؟... هانیه نفسش بند آمده بود،عکسها لای کتاب بود توی کشو،رعنا با فتوشاپ عکسهایی درست کرده بود که هانیه توی عمرش ندیده بود،فقط توی مجله ها خوانده بود،عکسهای مستهجن!حالش داشت ازعکسها به هم میخورد!جوری بافتوشاپ درست کرده بود که انگار واقعی بود،تنش می لرزید،ازتصوراینکه کسی آنها را ببیند،دستش را توی جیب کوله اش کرد،گوشی اش را بیرون آورد،سیم کارتش را درآورد وگوشی را هل داد طرف رعنا! رعنا لبخندی زدومثل کسانی که یک جنگ را برده باشد ازکلاس بیرون رفت،هانیه عکسهارو ریزریز کرد،چشمهایش قرمز شده بود،سریع رفت آبی به دست وصورتش زد وباخودش فکرکرد،اگرمامان پیگیر گوشی شد می گوید گمش کرده...

یک ماه گذشت اما رعنا ول کن نبود،هرروز به بهانه ای هانیه را تحت فشار می گذاشت. ر:فکرکردی عکسارو پاره کردی کارتموم شد؟نه خانومی،فایلش که پیش منه!... این موضوع را بهانه میکرد وهربار هانیه را وادار میکرد به اوپول بدهد یا کتاب ولباس واینجور چیزا برایش بخرد.رعنا به کابوس هانیه تبدیل شده بود،هانیه دلش میخواست می توانست با پدریا مادرش حرف بزند اما می ترسید،همیشه هاله ای ازجدیت بین آنها بود،آن صمیمیت ونزدیکی مادرودختر بین آنها نبود،ازطرفی،رعنا توی دلش وحشت ایجاد میکرد!تا اینکه یک روز رعنا رک وراست آمدوگفت:فرداعصر بادوستام جمعیم یه جا،گفتم توهم میایی،هستی که؟ ه:نه من کاردارم،دوستات هم نمیشناسم،خوشم هم نمیاد بیام،بازچی میخوای؟پول؟ ر:نه نازی!خودت رو میخوام!ببین هانی!باز دوربرداشتی ها!دوست داری یکی ازون عکسای خوشگل رو از زیردر بندازم تواتاق خانوم مدیر؟خوشحال میشه ها؟!... حتی تصورش هم وحشتناک بود،خانوم مدیرسختگیر ومقرراتی بود،ازطرف دیگرخیلی روی هانیه حساب میکردو اورا یک الگو میدانست،گرچه این اواخر به دلیل رفتارها وفشارهای رعنا درسش افت کرده بود. ر:اصلا چطوره یکی دوتارو بچسبونیم تو بورد! یانه روشیشه بوفه،چطوره؟همه میبینن میگن اوه!ببین هانیه رو....!

تهدیدهای رعنا کارخودش را کرد،هانیه توی مهمانی متفاوت ترین چهره را داشت،بدون هرآرایشی آمده بود،زیبایی طبیعی اش ونوع رفتارش اورا انگشت نما کرده بود،رعنا کارش را خوب بلد بود،اورا آرام آرام قاطی جمع کرد،شش ماه بعد دیگرآن هانیه روزاول نبود،حالا دیگه مثل بقیه بچه ها توی مهمانی آرایش میکرد،سیگار دود میکرد،قرارمیگذاشت و... تمام این مدت نه پدر نه مادرش متوجه تغییرات اونشده بودند،هنوز یاد داشتهای روی دریخچال به قوت خودباقی بود،هنوزهم شبها،بابا ازسرکار که می آمد روزنامه اش را میخواند ومادرلپ تاپ خودرا روی زانویش میگذاشت وکارهایش را میکرد.

- آقای حدادی؟ - بله بفرمایید خودم هستم،شما؟ - من سروان شادفر هستم،ازکلانتری مزاحمتون میشم،لطف کنید تایک ساعت دیگه تشریف بیارید کلانتری! - جانم؟کلانتری؟واسه چی؟؟... آقای حدادی خودش رابه کلانتری رساند،قبل ازاو همسرش شیرین هم خودش را رسانده بود. ح:چی شده شیرین؟ شیرین صدایش می لرزید،مثل برق گرفته ها شده بود وگفت:هانیه روگرفتن،تومهمانی بوده،میگن مختلط بوده،همه شون رو آوردن،پسرودختر،باورت نمیشه ببینی چه آدمایی اونجا بودن...

افسرده پرونده باچهره ای آرام نشسته بودوحرف میزد: متاسفانه دخترشما با32 نفر دیگه تویه مهمانی بودن،فکرنکنم لزومی داشته باشه توضیح بدم اونجا چیکارمیکردن یعنی آدم شرمش میشه خیلی چیزارو بگه،حتی ماکه کارمون بامسائلی ازاین دسته بعضی وقتا وحشت میکنیم،دخترشما علاوه برمصرف مشروبات،آلودگی به حشیش هم دارد وبازهم متاسفم که این رو میگم که ایشون انحرافات اخلاقی داره،این روپزشک قانونی به ما گزارش کرده... مادرهانیه گفت: آخه اون که چیزی کم نداشت،مابرای اوهیچی کم نگذاشتیم. بعد روکرد به مادرهانیه وگفت:شما دیگه چرا اینو می فرمایید خانوم؟مگه همه نیازهای یه نوجوون،یه جوون،لباس واتاق مجزا وبهترین وپیشرفته ترین وسائله؟چقدر نشستین با دخترتون درددل کردین؟حرف زدین؟متاسفم ولی من اصلا نمیتونم باورکنم شما درجریان کارهای ایشون نبودید؟هم تحصیل کرده هستید وهم توی اجتماع دارید معضلات رو می بینید چطورمتوجه تغییر رفتاری دخترخانومتون نشدید؟

رضا وشیرین گیج بودند،درست مثل آدمهایی که تازه ازتوی یک تصادف وحشتناک خارج شده باشند،جوری که زمان ومکان را تشخیص نمی دادند،شیرین زیرلب تکرارمیکرد:هانیه؟...نه...دروغه...دروغه... آنها درراه دادسرا بودند،چراکه دخترشان ودیگر مهمانان رابه آنجا برده بودند! واین بود سرگذشت دخترکی که بخاطر یک سهل انگاری وبی توجهی خانواده اش به کجا کشیده شد.

پایان.



[ سه شنبه 91/5/24 ] [ 3:29 عصر ] [ amin hz ] نظر