سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی قلب صبور

رمان وارث عذاب عشق(قسمت دوم)

 محمد با لبخند دور شدن فرشاد را نگاه میکرد و در همان حال به او فکر میکرد و حالی که از او گرفته بود. در صورتی که فرشاد را خیلی دوست داشت،فرشاد برای او فقط یک هم دانشگاهی نبود ،بلکه بهترین دوستی بود که او در تمام زندگیه بیست و سه ساله اش برای خود شناخته بود البته فرشاد مستحق چنین دوست داشتنی بود دوستی ان دو از دوران دبیرستان شکل گرفته بود و تا ان لحظه که هردو در سال سوم دانشگاه تحصیل میکردند ادامه داشت.

حتی یکی نبودن رشته تحصیلی نیز نتوانسته بوداز استحکام دوستی اندو چیزی کم کند. انان انقدر صمیمی بودند که اکثر بچه های دانشگاه که اندو را خوب نمیشناختند تصور میکردند نسبت به هم نسبت نزدیکی دارند.هر روز پس از اتمام کلاس فرشاد سوار بر خودرو زیتونی رنگش منتظر محمد بود و با اینکه مسیر منزلش با او یکی نبود خود را ملزم به رساندن او به منزلش می کرد و حتی اصرار محمد مبنی بر اینکه مایل است خودش به تنهایی به منزل برود موثر واقع نمی شد در قبال این محبت محمد نیز چون از نظر درسی رتبه بالایی داشت در بعضی از دروس عمومی و تحقیقی به فرشاد کمک می کرد این دوستی باعث رشک وحسادت بعضی از دوستان مشترکشان شده بود . ولی خوشبختانه تاکنون موضوعی نتوانسته بود به دوستی آن دو خللی وارد کند. با اینکه هردو خصوصیات مشترکی داشتند که باعث قوام دوست شان می شد , اما تفاوتهایی در سطح زندگی شان دیده می شد.

فرشاد پسری خونگرم ومعاشرتی بود که دوستان زیادی داشت و به دلیل ظاهر زیبا وجذابی که داشت بیشتر طرفدارانش از جنس مخالف بودند که این موضوع را موقعیت خانوادگی واجتماعی اش تشدید می کرد پدرش دارای یک شرکت تجاری معتبر وبزرگ بود ومادرش دختر یکی از میلیونر های بی شمار تهران بود همچنین تنها خواهرش نامزد پسر یکی از تاجران بزرگ فرش در اصفهان بود.اما تنها اینها چیزی نبودند که باعث کبر وغرور در وی شود و همین خصیصه ممتاز موجب محبوبتر شدن وی نزد دوستانش بود اما از تمام دوستان بی شماری که داشت این محمد رفیق استثنایی اش به شمار میرفت البته محمد نیز لایق این همه دوست داشتن بود . او پسری متین وبا شخصیت و از خانواده ای متوسط اما با فرهنگ بودپدرش بازنشسته اداره دارایی بود که حدود سه سالی میشد که به رحمت خدا رفته بود مادرش دبیر ریاضی دوره متوسطه و زنی بسیار فهمیده وبا فرهنگ بود که ریاست دبیرستاندخترانه ای را به عهده داشت .همچنین دارای دو خواهر بود که یکی ازدواج کرده و در شیراز سکونت داشت و خواهر دوم او که محبوبه نام داشت سال اول دبیرستان تحصیل میکرد و به عبارتی ته تغاری خانواده به شمار میرفت.

محمد همچنان ایستاد تا خودرو فرشاد به کلی از نظرش ناپدید شد.آنگاه نفس عمیقی کشید وبا لبخند به طرف منزل راه افتاد در چند قدمی در منزل متوجه شدکتابهایی که از نمایشگاه خریده در خودرو فرشاد جا گذاشته است. با کف دست محکم به پیشانی اش زد واز کم حواسی خود سرش را تکان داد. پس از لحظه ای مکث شانه هایش را بالا انداخت و به طرف منزل رفت و با کلیدی که به همراه داشت در را باز کرد.وقتی وارد حیاط شد محبوبه را دید که در حال شستن حیاط بود. با دیدن محبوبه به یاد سه دختری افتاد که درراه نمایشگاه سوار خودرو فرشاد شده بودند.آنان نیز درست هم سن وسال خواهرش بودند از تصور اینکه روزی محبوبه نیز بخواهد با کسی رشته دوستی ایجاد کند اخمی به چهره اش نشست اما خیلی زود بر احساسش غلبه کرد وبا خود گفت نه خواهر من از این کارها نمی کند اما خودش نمی تواند به آن چیزی کهمی گوید اعتماد داشته باشد.

 
محبوبه با دیدن محمد به سرعت شیر آب را بست و به طرف او آمد و با گفتن سلام کیف محمد را از دستش گرفت.محمد با لبخند پاسخ او را داد از چشمان محبوبه خوشحالی می بارید البته او همیشه دختری شادی بود اما این حالت او برای محمد کمی ناآشنا بود مثل این بود که محبوبه حامل خبری است که از درون او را غلغلک می دهد.محمد به چشمان محبوبه دقیق شد.
((چیه خیلی خوشحالی؟)).

خب دیگه همین جوری!>>
باز چه نقشه ای داری شیطون؟>>
داداش یک خبر عالی ! اِ،نگفتم یک خبری هست؟خوب بگو چی شده؟>>
حدس بزن!>>

 
محمد به نشانه تفکر با انگشت چند ضربه به شقیقه اش زد و در حالی که با شیطنت لبخند می زد گفت:خب فهمیدم!بله خیلی عالیست،یعنی بهتر از این نمی شود.>>
محبوبه با تعجب به او خیره شده بود و منتظر باقی کلام او بود، وقتی دید محمد ادامه نمی دهد با حیرت گفت:مگر تو می دانی!>>
محمد سرش را تکان داد و همانطور که به طرف ساختمان می رفت گفت:
خوب حدس می زنم یک خبر عالی چه می تواند باشد.>>
محبوبه با همان حیرت جلوی راه او را گرفت و در حالی که پرسش در چشمانش موج می زد سرش را تکان داد:خوب؟!>>


محمد با موذیگری لبخندی زد و در حالی که با بدجنسی چشمانش را تنگ کرده بود با صدای آرامی گفت:یک خبر خیلی عالی می تواند این باشد که حتما قرار است ...برای جنابعالی خواستگار بیاید.>>و تا محبوبه به خود بیاید به اتاق خود رفت.
محبوبه که تازه متوجه شوخی محمد شده بود اخمی کرد و به طرف محمد برگشت و فریاد زد:خیلی لوسی،بی مزه.حالا بمون تو خماری!اگه بهت گفتم!>>
محمد که با صدای بلند می خندید وارد اتاقش شد و در حالی که در اتاقش را می بست گفت:خودم می فهمم.>>
محبوبه به خوبی می دانست که برادرش نمی تواند نسبت به این خبر بی تفاوت باشد پس به سمت اتاقش راه افتاد و با صدای بلند به طوری که لو بشنود گفت:بله،بله،
عاقبت دایی جان خودش می آید.>>و یکراست به اتاقش رفت و در رابست.

محمد با شنیدن کلمه دایی درجا خشکش زد،لحظه ای فکر کرد اشتباه شنیده است.کمی مکث کرد و به امید شنیدن کلام دیگر از محبوبه بود.اما وقتی متوجه سکوت او شد کتش را
که نیمه کاره از تنش درآورده بود از تن خارج کرد و آن را روی تخت انداخت و به طرف در رفت و آن را باز کرد.محبوبه را در هال ندید،فهمید به اتاقش خودش رفته است.از پله ها پایین رفت و به
طرف اتاق محبوبه رفت،وقتی در اتاق او را باز کرد محبوبه را دید که روی تختش کشسته و به ظاهر خود را با کتابی مشغول کرده است.

 
محمد جلو رفت و بله تخت او نشست و گفت:محبوب،گفتی دایی جان قرار است بیاید تهران؟جدی؟کی؟>>
محبوبه سرش را بالا کرد و نگاهی به چهره کنجکاو محمد انداخت و در حالی که خود را بی تفاوت نشان می داد گفت:چیه؟چرا هول شدی؟خوب از مامان بپرس.>>
محمد لبخندی زد و بازوی محبوبه را گرفت:خواهر کوچولوی لوس من،بگو چه خبر شده؟>>
محبوبه دستش را پس کشید و با دلخوری گفت:مگر خودت نگفتی می فهمی .خوب اگر راست می گی صبر کن تا مامان بیاد اونوقت ازش بپرس.>>
محمد می خواست وانمود کند که می تواند صبر کند از جایش برخاست و نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت.
دوست داری نگو،آخر می فهمم.>>و به طرف در اتاق رفت تا از آن خارج شود.

در همان حال فکر می کرد تا چند ساعت دیگر که مادر از سر کار برگردد،از کنجکاوی دیوانه شده است.پیش از خارج شدن از اتاق برگشت و به محبوبه که زیر چشمی او را زیر نظر داشت نگاهی انداخت. در همان حال فهمید خواهر کوچکش بر خلاف نازک نارنجی بودنش آنقدر سنگدل نیست که بتواند ناراحتی او را ببیند،بنابر این دست روی نقطه ضعف اوگذاشت. در حالی که قیافه غمگینی به خود گرفته بود سرش را تکان دادو گفت :
باشه محبوبه خانم،یادت باشه.
و از اتاق خارج شد.اما هنوز به وسط هال نرسیده بود که محبوبه از پشت سر صدایش کرد:
مژدگانی یادت نمی رود؟

 
محمد که درست به هدف زده بود موذیانه لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد خیلی عادی رفتار کند،به طرف محبوبه که به در اتاقش تکیه داده بود برگشت و سرش رو تکان داد و گفت:
هرچند که می توانم صبر کنم تا مامان بیاید اما اگر خبرت قابل توجه باشد اون مانتویی رو که دوست داشتی برایت می خرم.
محبوبه مثل فشنگ از جا پرید و با صدای بلند گفت:
-راست می گویی؟
محمد سرش رو به علامت مثبت تکان داد ومنتظر شد.
محبوبه با لحن شادی گفت:
-دایی و زن دایی و..... 

فرشته .....فرشته .....فرشته ...وای چه خبر دلچسبی بود و به خاطر آ« حاضر بود تمام دارایی اش را به عنوان مژدگانی بدهد .از تصور دیدن فرشته از خود بی خود شده بود زیررا او را با تمام قلب و احساسش دوست داشت .محمد نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست .

 

با وجودی که محمد جوان نجیبی بود و تا کنون در مورد علاقه اش کوچکترین حرفی نزده بود اما برای تمام اعضای خانواده آشکار بود که فرشته قسمت مسلم اوست و کسی در این مورد شک نداشت . محمد می دانست با تمام شدن دانشگاه م یتواند به آرزو ی دیرینش برسد که همان وارد شدن به جامعه مقدس پزشکی بود .همچنین می دانست دیری نخواهد کشید که با اتمام درس فرشته می تواند برای خواستگاری او اقدام کند . این برای او انتظاری طاقت فرسا و در عین حال شیرین بود .البته در این انتظار نه تنها محمد بلکه تمام اعضای خانواده سهیم بودندن .از جمله مادر محمد که خیلی دوست داشت هر چه زودتر عروس زیبایش را به منزل بیاورد .حتی مهدی و نرگس ،پدر و مادر فرشته نیز محمد را داماد خود می دانستنند و به وجود او افتخار می کردند .با وجودی که این علاقه و احساسات را پیش فرشته ابراز نمی کردند ،اما فرشته نیز به خوبی می دانست که تنها آرزوی پدر و مادرش این است که او ومحمد با هم ازدواج کنند .شاید فرشته هم می دانست که محمد شیفته و شیدای اوست و شاید او نیز آرزویش بود که همسری مانند او داشته باشد که گل سر سبد فامیل است .اما کسی چه می دانست سرنوشت برای آن دو چه خواسته است . محمد فقط امیدوار بود و خود را به دست تقدیر سپرده بود.او فرشته را در رویایش میدید و تصویر زیبای اورا در ایینه قلبش تماشا میکرد.فرشته به راستی جواهری کمیاب بود .پوست صورتش لطیفی و سپیدی گل یاس را به هیچ می انگاشت.

 چشمان ابی تیره اش به رنگ ابی دریای شمال در سپیده صبح بود .لبانش چون غنچه ای ناشکفته بود وموهای طلایی وبلندش به تلالو خورشید طعنه میزد. فقط کسانی که اورا دیده بودند میتوانستند اورا چنین توصیف کنند. فرشته به راستی زیبایی نفسگیری داشت و به حقیقت چون فرشته ای بود که از اسمان به زمین امده باشد.حرکاتش به قدری موزون وارام بود که گویی حدی برای ان نمیشد تصور کرد. البته نه فقط زیبا،بلکه جذابیت خاصی داشت که می توانست به راحتی روی دیگران تاثیر بگذارد.از همه مهمتر متانتی در وجود و رفتارش بود که دیگران را مجذوب حالتها و رفتارش میکرد.مهدی و نرگس،تنها دخترشان را به قدر دنیا میپرستیدند و تمام سعی خود را میکردند تا اورا راضی و خوشبخت ببینند.از نظر ان دو محمد تنها کسی بود که میتوانست فرشته را خوشبخت کندو بر همین اصل تمام خواستگاران او بدون اینکه حتی به منزل راه پیدا کنند یکی یکی جواب میشدند.محمد نیز در این بین خود را بی رقیب می دید.

محمد انقدر در تفکراتش غرق شده بود که نفهمید کی چشمانش گرم شده و به خواب عمیقی فرورفته است.
وقتی از خواب برخواست ساعت چهار بعد از ظهر بود.با اینکه مدت زیادی نخوابیده بود اما از سستی و کرختی که اکثر اوقات بعد از خواب به او دست میداد خبری نبودو احساس سرحالی و نشاط میکرد.از اتاقش که بیرون رفت از سر و صدای اشپزخانه متوجه شد مادر به منزل برگشته است ومشغول تدارک شام شب میباشد. پله ها را دوتا یکی پایین امد و به طرف اشپزخانه رفت و در استانه ان مشغول تماشای مادرش شد.مهتاب از سایه ای که جولوی در افتاده بود سرش را بلند کرد و با دیدن محمد لبخند زد:

«ساعت خواب پسرم»
«سلام خسته نباشی مامان.»
«سلام عزیزم متشکرم چه عجب!»
«چطور؟»
«وقتی امدم دیدم خوابی»
«اره امروز کمی خسته بودم راستی مامان امروز این وروجک را نمیبینم؟»
مادر متوجه منظور محمد شد .با خنده گفت:«محبوبه را میگوی؟ بچه ام رفته خونه دوستش مهناز.در ضمن به من گفت به محمد بگو تا من بیایم حاضر باشه برویم بیرون.»
محمد با لذت خندید:«امان از این ته تغاری شیطون،میبینی مامان چجوری بلده منو سرکیسه کنه.»

مادر موضوع را میدانست ،زیرا محبوبه به او گفته بود،اما میخواست ا ز زبان محمد جریان را بشنود.با لبخندی دلنشین سرش را تکان داد و گفت :«خیر باشه چه خبره؟»
«هیچی از محبوبه رودست خوردم سر امدن دایی جان از شمال باید خسارت بدهم.»
مهتاب با لبخند نگاه معنا داری به پسرش انداخت.«مادر جون یعنی این خبر اینقدر برای تو مهمه؟پس یادم باشه پنجشنبه جلوی در بایستم و خبرامدنشان را خودم به تو بدهم.اونوقت چی به من مژدگانی میدهی؟»
محمد با خنده جلو رفتو روی سر مادر خم شد و بوسه ای روی موهای او نشاند.«من جانم راتقدیم به شما میکنم و این ناقابل ترین چیز برای شماست.»

مهتاب نگاه پرمهری به او انداخت و در پاسخ گفت:«جانت بی بلا باشد پسرم،ذره ذره وجودم خوشبختی تو وخواهرانت را میطلبد.الهی زنده باشی و خوشبخت.»و برای اینکه محمد متوجه اشکی که در چشمانش شده بود نشودسرش را پایین انداخت و سر خودش را با خرد کردن هویج و سیب زمینی گرم کرد.
محمد از کلام مادر متاثر شد او میدانست که بعد از فوت پدر،مادر با تلاش مضاعفی که بر عهده گرفته بود این حقیقت را ثابت کرده است.در حالی که مقداری هویج خرد شده از ظرف بر میداشت،بوسه ای دیگر بر سر مادر زد و از آشپزخانه خارج شد تا به حمام برود واحساس نشاط بیشتری بکند.

وقتی از حمام خارج شد محبوبه را حاضر و اماده دید که روی مبلی نشسته و منتظر اوست و با دیدن محمد لبخند زد.
«سلام و عافیت باشد انشالله حمام دامادیه داداش جونمو ببینم.»
«ای کلک زبون باز!من فکر کردم که فراموش کردی،حالا نمیشه یه تخفیف دانشجویی به من بدی و از خیر این مانتو بگذری؟»
محبوبه با اینکه میدانست محمد جدی نمیگوید،اخمی کرد و با قیافه ناراحتی گفت:«نه معلوم است که فراموش نمیکنم ،یالله باید به قولت عمل کنی.»و با قهر سرش را برگرداند.
محمد از رفتار محبوبه که چون کودکی میمانست خندید و در حالی که با حوله موهایش را خشک میکرد گفت:«قهر نکن نی ین کوچولو شوخی کردم صبر کن الان حاضر میشوم.»

ساعت پنج ونیم بعد ازظهر بود که محمد همراه محبوبه برای خرید از منزل خارج شدند.مادر هم صورت خریدی به انان داد.محبوبهسر از پا نمیشناخت.چند ماهی بود کهبرای خرید مانتویی پولهایش را جمع میکرد وبا این بخشندگی محمد او میتوانستپولهایش را برای خرید کفشی که از پیش نشان کرده بود بدهد.انها هنوز سر خیابان نرسیده بودند که صدای بوق آشنایی توجه محد را به انطرف خیابان جلب کرد.به طرف صدا برگشت و با دیدن فرشاد دستش را تکان داد.محبوبه با دیدن فرشاد که پشت فرمان نشسته بود چنان نفسش بند امد که فکر کردهر لحظه ممکن است قلبش از حرکت بایستد.انتظار دیدن فرشاد انهم در ان زمان و درست سر خیابانشان را نداشت.

فرشاد خیابان را دور زد و درست جلوی پای ان دو ترمز زد و در حالی که لبخند دلنشین همیشگی اش را بر لب داشت،باصدای بلند گفت:« سلام محمد چطوری؟»
محمد خیلی دلش میخواست شوخی ظهر را باز ادامه دهد.اما با وجود محبوبه این کار را درست ندید.دستش راروی لبه پنجره گذاشت و سرش را خم کرد.«خوبم چه خبر از این طرفها؟»
فرشاد خم شد تا قفل در محمد را باز کند در همان حال گفت:«امده ام تا کتابهایی را که جا گذاشته بودی بدهم.خوب شد دیدمت مثل اینکه جایی میرفتی،درست است؟»

محمد نگاهی به محبوبه انداختکه چند قدم از او فاصله داشت و باز سرش را به طرف فرشاد چرخاند و با لبخند گفت:«اره سر یک شرط از محبوبه باختم،حالا دارم میروم جبران مکافات کنم.»
فرشاد به محمد اشاره کرد :«بیایید سوار شوید من شمارا میرسانم.»
محمد به اخلاق فرشاد اشنا بود و میدانست او تعارف نمیکندو اگر هم به چیزی کلید کند حتما باید انرا انجام دهد.محمد نگاهی به او انداخت .
«مطمئنی که کارنداری ؟ممکن است خیلی علاف شوی؟»وکمی صدایش را پایین آورد و ادامه داد:«من دارم می روم خرید برای یک دوشیزه خانم .خودت که خوب می دونی چقدر دیر پسندند.حالا خود دانی . اگر هم دوست داری تا نصف شب تو خیابون علاف بشی ،بسم الله.»
فرشاد خندید وبا سر اشاره کرد که سوار شوند .
محمد در عقب ماشین را باز کرد تا محبوبه سوار شود و خود نیز در صندلی جلو کنار فرشاد جای گرفت .

محبوبه با بدنی لرزان سوار شد و خود را روی صندلی عقب رها کرد و با صدایی که لرزش آن به خوبی مشهود بود به فرشاد سلام کرد .
فرشاد به عقب برگشت وبا لبخند جذابی سلام اورا پاسخ داد و پرسید :«خوب محبوبه خانم چطورید؟»

 

محبوبه با لکنت و درحالی که سرخ شده بود به آرامی گفت :«خـ..خوبم متشککرم.» واین لکنت بی موقع اورا از خودش متنفر کرد.با نیشگون محکمی که از پهلوی پایش گرفت ، نفرتش را نسبت به خودش نشان داد اما با وجود دردی که در پایش ایجاد شده بود هنوز ناراضی بود و در دل به خود ناسزا می گفت:«دختر? دست و پاچلفتی عقب مانده ،الحق که هنوز بچه ای ،الکن بدبخت خـ..خوبم.راستی که!مردهایی مثل فرشاد از دخترهای دست و پا چلفتی و لال خوششون نمی آد.

گرمای داخل خودرو و بوی ادکلن خوشبویی که فرشاد زده بود فضای دلچسبی را بوجود آورده بود .محبوبه از اینکه اینقدر به فرشاد نزدیک است ،احساس خوبی داشت واین حالت حس بدی را که از لکنت زبانش در هنگام سلام کردن در او بوجود آورده بود تحت تأثیر قرار داد.
فرشاد مشغول صحبت با محمد بود و محبوبه هر کلمه اش را به گوش جان می خرید.از آینه به چشمان روشن وابروهای بلند او خیره شده بود ودردل جذابیت و زیبایی اورا می ستود.

فرشاد برای پیچیدن به خیابانی به آینه نگاهی انداخت و در همان حال چشمش به محبوبه افتاد که به او خیره شده بود .برای محبوبه دیر بود تا چشمانش رابدزدد . به او لبخندی زد و پرسید:«خوب محبوبه خانم حالا چی از این برادر دست و دلبازت بردی؟»
محبوبه خیلی سعی کرد تا این بار بدون هول شدن پاسخ فرشادرا بدهد وبا اینکه تلاش می کرد تالحن صحبتش خیلی عادی باشد اما از لرزش صدایش می شد متوجه خیلی چیزها شد .
«محمد قرار است یک مانتو برایم بخرد.»
فرشاد با خنده بلندی به بازوی محمد زد وگفت :«ببینم محبوبه خانم ،منظورت مانتو با کفش و روسری و کیف دیگه ؟»
محبوبه لبخندی زد و به محمد که درحال تکان دادن سرش بود نگاه انداخت :«نه فقط مانتو .»

 
فرشاد با لحن شوخی گفت:«باباای والله یک مانتو که چیزی نیست ،شاید محمد می خواد خوشحالت کنه.مطمئن باش هم? این چیزها رو برات می خره . مگه نه محمد؟»
محمد نگاهی به فرشاد انداخت و گفت :«ببین می توانی خواهر سر به راه و مهربان من را از راه بدر کنی؟»
فرشاد ومحبوبه خندیدند و صحبت به مسیر دیگری افتاد . حالا محبوبه احساس می کرد دیگر در مقابل فرشاد احساس خجالت نمی کند و اکنون راحتتر می تواند با او همکلام شود .

 

سر چهارراه ولیعصرفرشاد از ایینه نگاهی به محبوبه انداخت و با لحنی صمیمی گفت:«خب کجا باید بروم؟»
محبوبه به محمد که او نیز منتظر پاسخ بود،وبه طرف او برگشته بود نگاهی کرد و گفت:«فرقی نمیکند فکر کنم مانتویی را کهمیخواهم بخرم همه جا داشته باشند.»
فرشاد رو به محمد کرد و گفت:«میخواهی برویم همانجایی که فرانک همیشه از آنجا مانتو میخرد؟»
محمد سوتی کشید و گفت:«نه قربانت،اون سر دنیا به خاطر یک مانتو؟این همه مانتو فروشی دست آخر یکیشمانتویی را که محبوبه دوست داشته باشد دارد.»و بعد دوباره رو به محبوبه کرد و از او پرسید:« نظر تو چیه؟»
محبوبه به علامت تایید حرف محمد سرش را تکان داد.

فرشاد جلوی مانتووفروشی بزرگی در میدان فاطمی نگه داشت.وهرسه پیاده شدند هنگامی که فرشاد پیاده می شد ،محمد به شوخی گفت:«خوب به سلامتی تو کجا تشریف میاوری؟»
فرشاد با خونسردی و بدون اینکه جا بخورد لبخندی زدوگفت :«من وکیل تسخیری محبوبه هستم تا بتواند حقش را کامل از تو بگیرد.»
محمد نیز با خنده سر تکان داد وگفت:«و تا خانه خرابم نکنی دست از سرم برنمیداری؟»
«کاملا درست است.»
محبوبه از اینکه فرشاد نام او را اینچنین صمیمی به زبان اورده بوددچار حس غریبی شده بود. فکر میکرد تمامی این اتفاقات را در خواب میبیند.

در تمام طول خرید فرشاد با انان همراه بود ودر مورد مدل مانتو و رنگ ان اظهار نظر میکرد.محبوبه حتی یادش رفته بود که قرار بوده مانتویی را که از قبل نشان کرده بود بخرد.و هرچه او میگفت محبوبه دربست تایید میکرد.
محمد کم کم کلافه شده بود و با خود فکر میکرد با وجود این همه مانتو چرا محبوبه یکی از انها را انتخاب نمی کند امابرای اینکه دل محبوبه نشکند حرفی نمی زد.هر مانتویی که محبوبه می پوشید با اخمهای فرشاد مواجه میشد.
«نه این خیلی گشاد است!»
«نه این خیلی بلند است!»
«نوچ رنگ ان به پوستت نمی اید!»
اصلا مدلش جالب نیست»

عاقبت در فروشگاهی فرشاد دست روی مانتویی گذاشت که درست مطابق میل محبوبه بود و محبوبهپس از امتحان کردن با ابروهای بازو لبخند فرشاد و محمد روبرو شد.
پس از خرید مانتو فرشاد از همان فروشگاه،روسری همرنگ مانتو محبوبه خرید و به او هدیه داد هر چند که دوست داشت پول مانتوی محبوبه را هم حساب کند ولیچون قراری بود که محمد با او داشت،درست ندید در این کار دخالت کند.
محمد پس از پرداخت پول مانتو نفس راحتی کشید و درحالی که لبخند میزد خطاب به فرشاد گفت :«یادم باشد هیچوقت قول خرید به کسی ندهم ،آن هم به یک دختر»

فرشاد درحالی که به محبوبه نگاه میکرد گفت:«اما من برعکس از گشتن توی فروشگاه لذت می برم خیلی دوست داشتم اخلاق فرانک هم مثل محبوبه بود.
محبوبه که زیر نگاه فرشاد رنگ به رنگ می شد سرش را زیر انداخت و با صدای آرامی گفت :من از شما متشکرم، سلیقه خوب شما قابل تقدیراست.
فرشاد به محمد نگاهی کرد و با خنده گفت : قابلی نداشت.
محمد با اخم تصنعی سرش را تکان داد : هی روزگار می بینی ؟ پول از جیب ما رفته تشکرش نصیب کس دیگری می شود. خوبه دیگه!

 محبوبه با خنده به محمد نگاه کرد که با حالت قهر به او می نگریست.جلو رفت و روی پا بلند شد و بوسه ای روی گونه محمد گذاشت : داداش جون خیلی متشکرم.
محمد دستش را بر پشت محبوبه گذاشت و هر سه با هم از در فروشگاه بیرون آمدند.جنب فروشگاه کافی شاپ کوچکی بود که با توجه به سردی هوا نوشیدن شیرکاکائوی داغ می چسبید.پس از آن فرشاد آن دو را به منزل رساند و با وجود اصرار محمد که او را به منزل دعوت می کرد فرشاد نپذیرفت و پس از خداحافظی از آنان جدا شد.

محبوبه آن قدر ایستاد تا خودرو فرشاد در پیچ خیابان از نظرش ناپدید شد و ناگهان با صدای محمد به خود آمد:محبوبه چرا خشکت زده ، بیا دیگه. و بعد در حالی که مانتو و روسری اهدایی فرشاد را به خود می فشرد همراه با محمد به منزل رفت.پس از شام وقتی در اتاقش تنها شد مانتو و روسری را جلوی رویش گذاشت و تا نیمه شب در حالی که به آنها خیره شده بود در افکار شیرینی غرق بود وقتی به خود آمد که شب از نیمه گذشته بود با اینکه هنوز خوابش نمی آمد اما از فکر فردا و رفتن به مدرسه و خستگی و خواب آلودگی سر کلاس درس از جا برخاست تا به رختخواب برود اما پیش از آن مانتو و روسری را در کمد لباسش آویزان کرد و دستی به آن کشید و با خود گفت : امروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود.

ادامه دارد...



[ دوشنبه 91/5/30 ] [ 3:20 عصر ] [ amin hz ] نظر