سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی قلب صبور

رمان وارث عذاب عشق(قسمت سوم)

البته در این بی خوابی شبانه محبوبه تنها نبود.دو اتاق آنطرفتر محمد نیز روی تختش دراز کشیده بود و در حالی که چشم به سقف اتاق دوخته بوددر تفکرات دور و درازی غرق شده بود.
شب جادویی دارد که روز فاقد آن است.در شب احساسات آدمی بارورتر است و تمام احساسات خفته انسان بیدار می شوند و عشق رنگ بیشتری به خود می گیرد.تاریکی شب انسان عاشق را شیداتر می کندو دلیل آن این است که انسان با خود تنها می شود و تمام افکار روزانه را از خود دور می کند و به دور از چشمان دیگران که ما را زیر ذره بین خود قرار می دهند، می تواند فقط به چیزی بیندیشد که دوست دارد.

محمد نیز به فرشته می اندیشید. به او که دوستش داشت و به اینکه احساس می کرد حتی یک لحظه نیز نمی تواند بدون او زندگی کند.اما این را هم می دانست با وجودی که رسیدن به او مهمترین آرزوهایش به شمارمی رود اما باید به فکر آینده زندگی مشترکشان هم باشد تا بتواند زندگی خوبی برای محبوبش بسازد.او می دانست همانطور که مدتها صبر را پیشه خود کرده است باید درسش را تمام کند و با اینکه عاشق تحصیل و دانشگاه بود اما از کندی گذر زمان احساس عصبانیت و کلافگی می کرد محمد در آن لحظه حالت کودکی را داشت که منتظر رسیدن تعطیلی و فرار از درس و مدرسه بود. نفس عمیقی کشید و با خود حساب کرد که درس فرشته امسال تمام می شود و او می تواند مادر را به خواستگاری او بفرستد، آن وقت خیالش راحت می شود و می تواند یک سال باقی مانده از درسش را بخواند و این مدت او وفرشته نامزد می شوند و سپس همراه با جشن فارغ التحصیلی می توانند جشن عروسی را نیز برگزار کنند برای محمد این رویای شیرینی بود که آرزو میکرد هر چه زودتر به حقیقت بپیوندد.

 محمد از جا برخاست ولبه تخت نشست.سرش را به دستانش تکیه داد وبا خود اندیشید که ای کاش می توانست فرشته را عقد کند تا این نگرانی که در وجودش ریشه دوانیده از بین برود.هر چند یک بار این مسئله را با احتیاط به مادر گفته بود وبا مخالفت صریح او روبرو شده بود زیرا مادر عقد را تا پیش ازاتمام تحصیل فرشته به صلاح اونمیدانست. دلیلش هم این بود که مادر خود فرهنگی بود ومی دانست دختر عقد کرده در مدرسه دچار مشکلاتی می شودکه کمترین آن افت تحصیلی می باشد البته محمد این را درک میکرد که مادر حقیقت را می گوید. در این میان خودش هم باید یک پایش شمال ویک پایش تهران باشد.


البته در میان دوستان هم دانشگاهی اش عدهای متاهل وبعضی نیز نامزد داشتند ولی هیچ یک شرایط او را نداشتند,حتی حمید کهنامزدش دختر عمویش بود ودر کرمان زندگی میکرد اما حمید ماه تا ماه حتی تلفنی با دختر عمویش تماس نمی گرفت ومی گفت:نامزدم که فرار نمی کند فعلا درس واجب تر است.
اما محمد میدانست نمی تواند مثل حمید فکر کند وروح او هر لحظه دیدار معشوق را می طلبد .ساکن بودن خانواده دایی در شمال امکان دیدارهای کوتاه را از آنان میگرفت.
اما چیزی که در این شب ظلمانی به او دلگرمی میداد این بود که هانطور که مادر جسته گریخته فرشته را عروس خود می خواند, دایی وهمسرش نیز او را به چشم داماد خود می دیدند و ختی بارها از دایی شنیده بود که داشتن دامادی مثل محمد باعث افتخار وغرور هر کسی خواهد بود.

بارها غیر مستقیم به او اشاره کرده بود که فرشته امانتی در دست ماست که به موقع باید به صاحبش تحویل داده شود.اکثر اوقات به هنگام گفتن این کلام نگاهش را به او میدوخت.
با اینکه تمام شواهد نشان از این داشت که فرشته از آن اوست با این حال محمد نگران بود. او فرشته را حق خود میدانست , اما تاکنون در مورد علاقه اش با او صحبتی نکرده بود .

هر بار تصمیم میگرفت به او ابراز علاقه کند وبا خود شرط می کرد با دیدن او شرم وتعصب را کنار بگذارد وبا کلامی محبتش را بیان کند, اما به محض دیدن او غیرت وتعصب فامیلی جای احساسات عاشقانه را پر میکرد وزبان او را برای بیان مکنونات قلبش می بست. فقط امیدوار بود این شعله فروزان محبت که در قلب او در خال سوختن است , نیمی از آن در قلب فرشته هم جریان داشته باشد. محمد عقیده داشت عشق قلبی بهتر از عشق زبانی است , اما غافل از اینکه فرشته این طور فکر نمی کرد وسکوت محمد را به بی اعتنایی وغرور او تعبیر میکرد.

فرشته دختر محجوب وساکتی بود که قلبی از آتش داشت واین دوگانگی در پس چهره آرام ومتینش مدفون بود . او دختری حساس و دقیق بود که مسائل را از دید خود تجزیه وتحلیل می کرد.
محمد کلافه وسردر گم از روی تخت بلند شد وتاریکی اتاق شروع کرد به قدم زدن. محیط اتاق برایش چون قفس شده بود و در آن احساس خفگی وبی قراری میکرد به طرف میز کارش رفت ودستهایش را به آن تکیه داد. در این لحظه چشمش به تقویم روی میز افتاد. در نور کم رنگ چراغ خواب روزهای باقی مانده تا پنج شنبه را ورق زد:فقط 5 روز دیگر مانده بود .

 از حرص با مشت روی میز کوبید،از صدای ایجاد شده توسط دستش بر میز خودش نیز جا خورد.سرش را بلند کرد و به در اتاق چشم دوخت.امیدوار بود این صدا باعث بیداری مادر نشده باشد.پس از چند لحظه که مطمئن شد از بیرون صدایی شنیده نمی شود به طرف تختش رفت تا آن چند ساعت باقی مانده به صبح را کمی استراحت کند.

فصل دوم:

فرشاد روی کاناپه اتاق نشیمن نشسته بود و مشغول تماشای مسابقه فوتبال بود.خانه در سکوت محض فرو رفته بود و جز صدای تلویزیون که آن هم صدای بلندی نداشت صدای دیگری به گوش نمی رسید،با اینکه فرشاد خود جزء تیم والیبال دانشگاه بود،اما فوتبال را دست داشتنی ورزش می دانست و آنچنان با لذت به مسابقه دو تیم خارجی نگاه می کرد که اگر توپ هم زیر گوشش منفجر می شد او توجهی به آن نمی کرد.


فرانک کلاسور به دست وارد منزل شد و به فرشاد سلام کرد.فرشاد در حالی که به تلویزیونچشم دوخته بود با سر پاسخ او را داد.
فرانک به فرشاد که محو تماشای مسابقه فوتبال بود نگاهی انداخت و پرسید:<<مجید زنگ نزد؟>>
فرشاد هیچ نگفت ،در واقع صدای او را نشنید که بخواهد به آن پاسخ دهد.
فرانک با صدای بلند تری پرسش خود را تکرار کردو فرشاد نگاهی کوتاه به او انداخت و پرسید:
-چیه،چی می گی؟
-هیچی پرسیدم مجید زنگ نزد؟
-نه ،نمی دانم،شاید زنگ زده،هیس ببینم چی شد..... وای خدای من......آخ بازهم کرنر.

فرانک با حرص نفس عمیقی کشید و به طرف اتاقش در طبقه بالا رفت.در همان حال با خود غر می زد:
-اه،امان از این مردها که وقتی پای تماشای فوتبال می نشینند خودشان رو هم فراموش می کنند،چه برسه به همسر و زندگی شان،خدا کند مجید اینطور نباشد.
هنوز به وسط پله های مارپیچ نرسیده بود که زنگ تلفن باعث شد به طرف آن نگاه کند.تلفن درست کنار دست فرشاد روی میز بود.فرانک به خیال اینکه فرشاد گوشی را بر می دارد چند پله بالاتر رفت،اما صدای تلفن را شنید که بی وقفه زنگ می زندو فرشاد توجهی به آن ندارد،به طرف او برگشت.او را دید که بی خیال مثل اینکه هیچ صدایی نمی شنود به صفحه تلویزیون چشم دوخته است،از همان جا با صدای بلندی فریاد زد:
-د گوشی را بردار ببین کیه.

-چون منتظر تلفن کسی نیستی نباید به آن جواب بدهی؟
فرشاد نیشخندی زد و به فرانک که همچنان روی پله ها ایستاده و منتظر بودتا او گوشی تلفن را بردارد نگاهی انداخت.
-عیب ندارد خودش قطع می شود،اما من فکر کنم تو گفتی قرار است مجید زنگ بزند.
به صفحه تلویزیون خیره شد ولی همچنان لبخند می زد.


فرانک فکر کرد فرشاد آنقدر در مسابقه غرق شده که هیچ صدایی را نمی شنود اما بر خلاف تصورش فرشاد با خونسردی و با صدای آرامی گفت:
-من منتظر تلفن کسی نیستم.
فرانک با حرص گفت:


فرانک با شنیدن نام مجید به سرعت از پله ها پایین دوید تا پیش از آنکه تلفن قطع شود آن را جواب دهد.فرشاد با گوشه چشم نگاهی به او انداخت و پوزخندی زدو دوباره به تلویزیون چشم دوخت.دقایق تلف شده آخر بازی بود و تیم فوتبالی که یک گل عقب تر از تیم حریف بود تلاش می کرد تا در لحظه های آخر بازی با تمرکز در کنار دروازه تیم حریف گل بزندتا بتواند با نتیجه مساوی بازی را به پایان برساند.ضربه های توپ که چپ و راست به تیرک دروازه می خورد تیم برتر را گیج کرده بود.فرشاد به طرفداری از تیم برتر امیدوار بود که گلی به ثمر نرسد.عاقبت دقیقه های تلف شده بازی به پایان رسید و تیم بازنده نتوانست کاری پیش ببرد.
فرانک کیفش را روی مبل پرت کرد و گوشی تلفن را برداشت.
-بله بفرمایید؟...بله شما؟...گوشی.

 

 

فرشاد از حرکت فرانک خنده اش گرفت .صدای پشت گوشی گفت :"چرا جواب نمی دهید ؟"
صدایی از آن طرف سلام کرد.صدا برای فرشاد آشنا نبود.به نشانه تمرکز لبانش را به هم فشار دادو چشمانش را تنگ کرد.در این هنگام چشمش به فرانک افتاد که با خشم همچنان بالای سرش ایستاده بود.فرشاد گوشی را برداشت و با چرخشی پشت به او کرد.فرانک با این کار متوجه شد که باید او را تنها بگذارد در حالیکه کیف و کلاسورش را بر میداشت با حرص گفت "واقعا که ..."و بعد با قدمهایی که باحرص آنها را بر سطح پارکت هال می کوبید به طرف طبقه بالا راه افتاد .
-بله بفرمایید.

 
فرشاد ابروانش را بالا برد و لبخند موذیانه ای بر لب آورد.گوشی را از فرانک گرفت
-مثل اینکه با جنابعالی کار دارند!
فرانک نفس عمیقی کشیدو به گوشی اشاره کرد
-چیه،چی شده؟
فرانک با حرص گوشی را جلوی صورت فرشاد گرفت.فرشاد سرش را بلند کردو به او نگاه کرد.چهره فرانک خیلی عصبانی بود.
فرشاد سرش را تکان داد

 فرشاد پاسخ داد "داشتم فکرم را متمرکز می کردم تا بینم که آیا قبلا هم صدای شما را شنیده ام ."
"خوب نتیجه ؟"
"نه شما اولین باری است که از پشت تلفن با من صحبت می کنید "
" فکر نمی کنید اشتباه می کنید ؟"

 


با این کلام فرشاد به فکر فرو رفت .صدا به نظر خیلی آشنا می رسید ،اما فرشاد نمی توانست صاحب صدا را تشخیص دهد صدا ادامه داد "چه زود یادتون رفته "
فرشاد حواسش را جمع کرد تا صدا را که فکر می کرد آن را جایی شنیده به خاطر بیاورد در یک لحظه می خواست نامی را به زبان بیاورد اما با خودش فکرکرد ممکن است اشتباه کرده باشد .بنابراین گفت "یادم که نرفته ولی لازمه صحبت معرفی می باشد ."
"بله حق با شماست .روزی که به نمایشگاه کتاب تشریف میبردید را به خاطر دارید ؟"
"اه بله بله یادم آمد شما شراره ...."

"چه خوب این نام را بخاطر سپردید اما مثل اینکه شماره تلفن شما کف دست من نوشته شد .بنده نسرین هستم دختر خاله شراره "

 

 

 
فرشاد لبهایش را به هم فشار داد و سرش را تکان داد و با خود گفت "عجب اشتباهی .او انقدر تجربه داشت که بفهمد هیچ دختری دوست ندارد جای دیگری گرفته شود.لحن نسرین هم با کنایه بود این را ثابت می کرد فرشاد بدون اینکه نسرین راببیند می دانست با گفتن این مطلب چه احساسی دارد .فرشاد بدون اینکه به روی خود بیاورد با لحن نافذی گفت "خب شما حالتون چطوره .خیلی خوشحالم صدایتان را می شنوم "
"ممنون من خوب هستم شما چطورید راستس حال دوستتون خب شد ؟"

 

"اتفاقا ما هفته دیگر چند کلاس نداریم و من می توانم ترتیبی بدهم که برای تفریح به پارک برویم "


فرشاد از یادآوری اون روز خندید گفت " بله بله حالش خیلی خوب است ما از همان راه یکراست به کلینیک گفتار درمانی رفتیم و او را مداوا کردیم .خوب شما از خودتان بگویید آن روز خوش گذشت ؟"
"نه چندان شاید اگر با شما به نمایشگاه می آمدیم بهتر بود چون خیلی زود برگشتیم "
"مهم نیست وقت زیاد است .می توانیم روز دیگری به نمایشگاه دیگر برویم "

 

 

 فرشاد از اینکه نسرین با این سرعت و صراحت قراار ملاقات می گذاشت متعجب شد .نمی دانست چه بگوید به ناچار لبخندی زد و گفت "هر وقت شما وقت داشته باشید ما حرفی نداریم "
"منظورتان شما و دوستتان محمد است ؟"
"بله چطور مگه ؟"
"ولی مثل اینکه دوستتان زیاد خوش اخلالق نیست "
فرشاد با لبخند پاسخ داد "نه اتفاقا محمد یکی از با اخلالق ترین مردهای دنیاست .اگر او را بشناسید با من موافق می شوید."
«امیدوارم این طور باشد. پس قرارمان شد دوشنبه ساعت دو بعدازظهر ،همان جایی که دفعه قبل همدیگر را دیدیم ، اوکی.»
«بله ،من حرفی ندارم .»
«خب من از بیرون تلفن می کنم و تا شیشه باجه نشکسته با شما خداحافظی می کنم .خداحافظ تا بعد .»
«خداحافظ و به امید دیدار»

فرشاد گوشی را سرجایش گذاشت و به فکر فرو رفت .از اینکه این بار تعیین کننده ملاقات کس دیگری بود ، آن هم یک دختر ، لبخندی برلبانش نشست .سعی کرد شراره را به خاطر بیاورد ، اما فقط رنگ چشمان اورا به یاد آورد آن هم به دلیل این که رنگ چشمان شراره او را به یاد شیوا می انداخت .ناگهان از به یاد آوردن شیوا اخمهایش درهم شد . قرار بود ده ونیم صبح به او تلفن کند و حالا که ساعت چهارو نیم بعدازظهر بودتازه یادش افتاده بود .آن هم اگر نسرین زنگ نمی زد معلوم نبود کی به یادش می افتاد .فرشاد از کم حواسی خود سرش را تکان داد . گوشی تلفن را برداشت تا شماره بگیرد ،اما هنوز چند شماره بیشتر نگرفته بود که فرانک چون اجل معلق از بالای نرده سرش را خم کرد و با عصبانیت گفت :«فرشاد چه خبرته ؟»
فرشاد با خونسردی که می دانست فرانک را دیوانه می کند گفت :«چیه ، چه خبره ؟»
«من منتظر تلفن مجید هستم ،اینقدر خط را اشغال نکن .»


فرشاد نگاهی به فرانک انداخت که تا سینه به طرف پایین خم شده بود و گفت :«واسه همینه می خواهی خودکشی کنی؟خوب به اون یکی خط تلفن می زنه ، اینکه دیگه گریه نداره .»
«بی نمک ،اون خط دوروزه که به علت کابل برگردان قطع است ، اذیت نکن گوشی را بگذار.»
«متأسفم که نمی توانم به خواسته ات جواب مثبت بدهم ، تلفن مهمی دارم .»
فرانک با اخم به فرشاد نگاه کرد و با کنایه گفت :«آره می دونم خیلی مهمه!»
فرشاد بدون اینکه حرفی بزند شماره را گرفت وپاهایش را روی هم انداخت و در مبل فرو رفت ..فرانک که دیگر نمی توانست کارهای فرشاد را تحمل کند و از طرفی کاری هم از دستش برنمی آمد، به اتاقش برگشت و در اتاقش را محکم به هم کوبید .
همانطور که فرشاد حدس می زد شیوا خودش تلفن را جواب داد ، فرشاد گفت :«سلام.»

شیوا با شنیدن صدای اوبا عصبانیت شروع به گله گذاری کرد :«ببینم بچگی هایت هم همین طور قول می دادی ؟»
«سلام کردم .جواب سلام واجب است می دونی که ...»
«سلام.ببینم قرار بود ساعت چند زنگ بزنی ؟»
«باورکن یادم نرفته بود ولی گرفتار شدم.»
شیوا بالحن گله مندی گفت :«آره اینم از اون حرفهاست.»
«نه باور کن اگر تصادف نکرده بودم با کله خودم را به باجه تلفن می رساندم.»


این حرف ناگهان از دهان فرشاد پرید .او می خواست دلیل موجهی برای فراموشی اش بتراشد و بهتر از اینکه بگوید تصادف کرده چیزی به خاطرش نرسید . با شنیدن خبر تصادف لحن شیوا تغییر کرد.
«فرشاد از کجا تلفن می کنی ؟حالت چه طور است ؟»
فرشادمتوجه شد شیواحرفش را باور کرده است.دستی به موهایش کشید ودنبال کلامی میگشت تا بعد لو نرود.
شیوا بار دیگر پرسید:«فرشاد تو حالت خوب است؟حرف بزن خیلی نگرانم کردی!»
«نترس طوریم نشده فقط یکم پایم.....»
شیوا نگذاشت او حرفش تمام شود و با ترس فریاد زد:«وای،خدای من،راستی راستی پایت شکسته؟تصادف کرده ای؟»
فرشاد هول شد .فکر نمی کرد واکنش شیوا نسبت به این خبر اینطور باشد.
«نه بابا چیزیم نشده من گفتم فقط یکم پایم درد گرفته حالا چرا جیغ می کشی؟باور کن حالم از تو هم بهتره..»

شیوا کمی آرام شد و با لحن نگرانی گفت:«پس امروز می ایم دیدنت،منزل هستی؟»
فرشاددست وسرش را تکان داد و با خود گفت:«حسابی خراب کردی» و با لحنی که فکر میکرد شیوا را از تصمیمش منصرف کند گفت:«من حالم خوب است باور کن حالا خودم می ایم تا تو مطمئن شوی.»
«فرشاد تو مطمئن هستی که حالت خوب است؟»
اگر تو از دست من عصبانی نشوی حالم از تو هم بهتر می شود.»
«فرشاد.....»
«چیه عزیزم؟»
«کی ببینمت؟»
«هروقت که تو بخواهی فردا خوب است؟»
«نه فردا پاپا از انگلیس می آید،از صبح خیلی کار سرمان ریخته،شب هم که باید برویم فرودگاه،پس فردا خوبه؟»
«آره عزیزم خوبه»
«پس چی شد؟ پس فردا ساعت 3 بعد از ظهر کنار در موسسه زبان.یادت که نمی رود؟»
«نه می آیم.»
«فرشاد مواظب خودت باش، باشه؟»
فرشاد لبخندی زد و گفت :«باشه سعی میکنم مواظب خودم باشم. خدا نگهدار.»

گوشی تلفن دست فرشاد مانده بود و خیره به روبرو نگاه می کرد. صدای سوتی که از گوشی برخاست فرشاد را به خود اورد.آن را سر جایش گذاشت و به تلویزیون نگاه کرد.پس از چند لحظه از جا برخاست و تلویزیون را خاموش کرد و از منزل خارج شد.

ادامه دارد...



[ چهارشنبه 91/6/8 ] [ 10:1 عصر ] [ amin hz ] نظر