سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی قلب صبور

داستان کوتاه وعاشقانه اثبات عشق

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم .سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روزعلی نشست رو به روموگفت…اگه مشکل  از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطرتو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/7/26 ] [ 5:21 عصر ] [ amin hz ] نظر


پیشوازهای جدید علیرضا روزگار91

جدیدترین کدهای پیشواز علیرضا روزگار91:

پیشواز علیرضا روزگار

 

 5516418   خداحافظ    علیرضا روزگار91 5000 ریال   
5516417   ناری ناری    علیرضا روزگار91 5000 ریال   
5516421   ناری ناری2    علیرضا روزگار91 5000 ریال   



[ دوشنبه 91/7/24 ] [ 8:19 عصر ] [ amin hz ] نظر


پیشواز آلبوم جدید مرتضی پاشایی91

کد پیشوازمرتضی پاشایی آلبوم جدید یکی هست91:

مرتضی پاشایی

 3314738   آرزو    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314729   باید کاری کنی    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314732   برو    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314733   به خدا    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314730   بیا برگرد    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314734   خاطره ها    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314735   دقیقه های آخر    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314737   دیدی    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314736   عشق یعنی این    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314731   نبض احساس    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   
3314728   یکی بود یکی نبود    مرتضی پاشایی 91 5000 ریال   



[ دوشنبه 91/7/17 ] [ 2:16 عصر ] [ amin hz ] نظر


پیداکردن شماره تلفن خود باماشین حساب

ابتدا یک ماشین حساب آماده کنید تا با هم پیش رویم.ماشین حساب موبایل هم می شود.

دانستنیهای دنیای دیجیتال

دانستنیهای دنیای دیجیتال

بقیه توضیحات در ادامه مطلب...

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 91/7/10 ] [ 5:58 عصر ] [ amin hz ] نظر


داستان بسیار زیبای عشق مادری(خیلی قشنگه حتما بخونید)

مادرمن فقط یک چشم داشت. من ازاون متنفر بودم... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده،برای معلم ها وبچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو باخودش به خونه ببره. خیلی خجالت کشیدم. اخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟! به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا ازاونجا دورشدم. روزبعد یکی ازهمکلاسی هام منو مسخره کرد وگفت: هوووو... مامان تو فقط یک چشم داره. فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم وگور کنم. کاش زمین دهن وا میکرد و منو... کاش مادرم یه جوری گم وگور میشد...
روزبعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شادو خوشحال کنی، چرا نمی میری؟ اون هیچ جوابی نداد... یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکرنکردم، چون خیلی عصبانی بودم، احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت، دلم میخواست ازاون خونه برم ودیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. همان جا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن وبچه و زندگی... از زندگی، بچه ها وآسایشی که داشتم خوشحال بودم. تا اینکه یه روز

ادامه مطلب...

[ شنبه 91/7/8 ] [ 5:2 عصر ] [ amin hz ] نظر


خداجون میشه...

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری
خدا جون میگن توخوبی،مثل مادرا می مونی
اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست میدونی؟
خدا جون میشه یه کاری بکنی بخاطرمن؟
من میخوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن
من که تقصیری نداشتم،پس چرا گذاشته رفته؟
خدا جون تو تنها هستی،میدونی تنهایی سخته
زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره!
اون میخواد که من نباشم،باشه،اشکالی نداره
خدا جون میخوام بمیرم تا بشم همیشه راحت
ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه ی یه ساعت
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری...


[ پنج شنبه 91/7/6 ] [ 11:41 عصر ] [ amin hz ] نظر


داستان متلک پرونی

یه روزی پسری با خانوادش دعواش شد و از خانه زد بیرون و رفت خونه یکی ازدوستاش یک ماه موند بعد ازیک ماه دختری را سرکوچه میبیند و بهش تیکه میندازد یکی از دوستاش میگه میدونی این کی بود ؟!!!!!!!! میگه نه !!
میگه این خواهر همون رفیقت بود که تو یه ماه خونشون بودی عذاب وجدان میگیره میره خونه رفیقش، رفیقش داشت مشروب میخورد به رفیقیش میگه ببخشید من سر کوچه به دختری تیکه انداختم ولی نمیدونستم که خواهرتو بود !
.

.
.
دوستش پیکشو میبره بالا ومیگه به سلامتی رفیقی که یه ماه خونمون خورد و خوابید ولی خواهرمو نشناخت...


[ چهارشنبه 91/7/5 ] [ 1:57 صبح ] [ amin hz ] نظر


دکتر وعمل جراحی(داستانی واقعی وآموزنده)

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان... شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد ,,, او پدر پسر را دید که در راهرو میرفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,, پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟

ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/7/5 ] [ 1:20 صبح ] [ amin hz ] نظر


داستان زیبای خدا وبنده اش

این متن را بهتر است دوسه بار بخوانید:
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود .
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." 
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." 

ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/7/5 ] [ 1:7 صبح ] [ amin hz ] نظر


داستان کوتاه دخترک ومعلم

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا !

دخترک خودش را جمع وجور کرد، سرش را پایین انداخت وخودش را تا جلوی میزمعلم کشید وبا صدای لرزان گفت: بله خانوم؟

معلم که ازعصبانیت شقیقه هایش میزد، به چشم های سیاه ومظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس ودفترت رو سیاه وپاره نکن؟هان؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخوام درمورد بچه بی انظباطش باهاش صحبت کنم.

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد. بغضش را به زحمت قورت داد وآرام گفت:

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 12:40 صبح ] [ amin hz ] نظر