سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی قلب صبور

شعر باموضوع خداحافظی وجدایی ازعشق

خداحافظ عشق من 

خداحافظ برو عشقم که دیگه وقته پروازه

برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه

نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست

نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست

منو تنها بزار اینجا تو این روزای بی لبخند

که باید بی تو پرپر شد که باید ازنگات دل کند

ادامه مطلب...

[ شنبه 91/8/13 ] [ 5:54 عصر ] [ amin hz ] نظر


ای کاش عاشق نمی شدم

دردعاشقی

ای کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم
ای کاش بی تو بودم وطعم با تو بودن رو نمی چشیدم
ای کاش هیچوقت نمی خندیدی
ای کاش هیچ وقت سر راهم قرار نمی گرفتی
ای کاش چشما تو ندیده بودم
ای کاش تنها بودم
ای کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم.........
.
.
.
اون موقع بود که می گفتم خدا جون چرا من اینقد تنهااام چرا عاشق نمی شم؟؟؟؟؟؟



[ پنج شنبه 91/8/11 ] [ 4:5 عصر ] [ amin hz ] نظر


چقدر سخته...

چقدر سخته
کسی رو که دوستش داری نتونی بهش بگی که دوستش داری وچقدربده که کسی تورو دوست داشته باشه واینو نتونه بهت بگه!

چقدر سخته
تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید وبجاش یه زخم همیشگی روبه قلبت هدیه داد زول بزنی و بجای اینکه ازش نفرت داشته باشی حس کنی که هنوز هم دوسش داری!

چقدر سخته
دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یکبار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده!

چقدر سخته

تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی بجز سلام نتونی بگی!

چقدر سخته
وقتی که پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه که هنوز دوسش داری!

چقدر سخته
گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزاربار خودتو بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی،گل من باغچه ی نو مبارک و...

وخیلی ازاین چقدرسخته ها که خیلی ازما آدما یه روزی بهش میرسیم.خداجون حکمت کارچیه؟؟



[ پنج شنبه 91/8/11 ] [ 2:29 عصر ] [ amin hz ] نظر


داستان کوتاه وعاشقانه اثبات عشق

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم .سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روزعلی نشست رو به روموگفت…اگه مشکل  از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطرتو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/7/26 ] [ 5:21 عصر ] [ amin hz ] نظر


خداجون میشه...

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری
خدا جون میگن توخوبی،مثل مادرا می مونی
اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست میدونی؟
خدا جون میشه یه کاری بکنی بخاطرمن؟
من میخوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن
من که تقصیری نداشتم،پس چرا گذاشته رفته؟
خدا جون تو تنها هستی،میدونی تنهایی سخته
زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره!
اون میخواد که من نباشم،باشه،اشکالی نداره
خدا جون میخوام بمیرم تا بشم همیشه راحت
ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه ی یه ساعت
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری...


[ پنج شنبه 91/7/6 ] [ 11:41 عصر ] [ amin hz ] نظر


داستان زیبای خنده تلخ سرنوشت

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم.هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود .نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام .به همه لبخند می زدم.آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن .اصلا برام مهم نبود .همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود .دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم .چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن .به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد. تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 5:34 عصر ] [ amin hz ] نظر


داستان عشق واقعی

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 4:17 عصر ] [ amin hz ] نظر


رمان وارث عذاب عشق(قسمت سوم)

البته در این بی خوابی شبانه محبوبه تنها نبود.دو اتاق آنطرفتر محمد نیز روی تختش دراز کشیده بود و در حالی که چشم به سقف اتاق دوخته بوددر تفکرات دور و درازی غرق شده بود.
شب جادویی دارد که روز فاقد آن است.در شب احساسات آدمی بارورتر است و تمام احساسات خفته انسان بیدار می شوند و عشق رنگ بیشتری به خود می گیرد.تاریکی شب انسان عاشق را شیداتر می کندو دلیل آن این است که انسان با خود تنها می شود و تمام افکار روزانه را از خود دور می کند و به دور از چشمان دیگران که ما را زیر ذره بین خود قرار می دهند، می تواند فقط به چیزی بیندیشد که دوست دارد.

ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/6/8 ] [ 10:1 عصر ] [ amin hz ] نظر


!!خیانت!!!

دلمو دادم به دستات،که نگی دوستت ندارم

تو می دونستی تو دنیا،جز تو همدمی ندارم

من ترانه سر بریدم، پیش هر بود و نبودت

 

ادامه مطلب...

[ جمعه 91/6/3 ] [ 12:50 صبح ] [ amin hz ] نظر


رمان وارث عذاب عشق(قسمت دوم)

 محمد با لبخند دور شدن فرشاد را نگاه میکرد و در همان حال به او فکر میکرد و حالی که از او گرفته بود. در صورتی که فرشاد را خیلی دوست داشت،فرشاد برای او فقط یک هم دانشگاهی نبود ،بلکه بهترین دوستی بود که او در تمام زندگیه بیست و سه ساله اش برای خود شناخته بود البته فرشاد مستحق چنین دوست داشتنی بود دوستی ان دو از دوران دبیرستان شکل گرفته بود و تا ان لحظه که هردو در سال سوم دانشگاه تحصیل میکردند ادامه داشت.

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 91/5/30 ] [ 3:20 عصر ] [ amin hz ] نظر