یک لحظه تأمل، سپس حرکت...(حکایت مجنون ومرد نمازخون)
روزی مجنون از روی سجاده شخصی عبورکرد.
مرد نماز را شکست وگفت:
مردک درحال رازونیاز باخدا بودم، برای چه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:
عاشق بنده ای بودم و تورا ندیدم
توکه عاشق خدا بودی،چطور مرا دیدی؟!!!!