آیا تاحالادرمورد مردن وزنده شدن،چیزی شنیده اید؟
تمامی داستان های زیر واقعی هستند وبرگرفته ازکتاب" آنهایی که مردند و زنده شدند" می باشند.
داستان اول(لطف خدا بخاطرپدرم ):
لقمه اول صبحانه را که در دهان گذاشتم ، مادرم مثل چهار ماه قبل حرفش را تکرار کرد : _ بهنام خودت میدونی که پدر خدا بیامرزت از یک ماه قبل از مرگش - انگار که بهش الهام شده بود سفر آخرت رو باید بره - با همه حسابش را صاف کرد .
آقا جبار میوه فروش سر چهار راه در مجلس هفتم پدرت میگفت ، آقای قومی یک هفته قبل از مرگش آمد توی مغازه و یک تراول صد هزار تومانی به من داد و گفت ، آقا جبار من نزدیک سی سال هر وقت خواستم ازت میوه بخرم ، اول یک دونه اش را چشیدم ، یک دانه گیلاس ، یک حبه انگور ، یک عدد خیار یا سیب و یا توت و ... خلاصه هر مرتبه یه ناخنک زدم و بعد خرید کردم ، این پول را بابت همه ناخنکهایی که زدم از من بپذیر و حلالم کن تا مدیونت نباشم . آقا جبار میگفت هر قدر من گفتم راضی هستم قبول نکرد تا پول رو گرفتم ....
حرف مادر را قطع کردم و گفتم : " چشم مادر ... میرم و محمد حسین رو راضی میکنم ... " مادر سکوت کرد ، اما میدانستم ول کن نیست . قضیه مربوط میشد به قولی که پدرم به سرایدار همیشگی خانه های نوسازش داده بود . محمد حسین تقریبا از 20 سال قبل کارگر پدرم بود . پدرم بساز و بفروش بود و از همان سالها که به آپارتمان سازی روی آورد ، از محمد حسین و زن و بچه هایش به عنوان سرایدار همیشگی آپارتمانهای مختلف استفاده میکرد . این مرد روستایی آنقدر پاک و صادق بود که پدر ول کن اش نبود . تا اینکه حدود دو ماه قبل از مرگش به سرایدارش میگوید : « محمد حسین این آخرین آپارتمان من و آخرین سرایداری تو هست ... انشاءالله همین روزها میریم محضر و همین واحد طبقه اول رو که داخلش نشستی به نامت میکنم » پدر پای حرفش ایستاد و چند مرتبه به او گفته بود : « بلند شو بریم محضر » اما محمد حسین آنقدر نجیب بود که هر بار میگفت انشاءالله فردا. بعد از مرگ پدرم به مادرم گفت که « میترسیدم که آقا فکر کنه منتظر مرگش هستم و روم نمیشد باهاش برم » واین گونه بود که درست دو ساعت قبل از 10صبح روز 14آذر که قرار بود سرایدارش را به محضر ببرد نفس آخر را کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد .
پس از مرگ پدر و از فردای مراسم چهلم ، مادر هر روز میگفت : " روح پدرت ناراحته ، برو این سند را به اسم محمد حسین بزن " من هم واقعا قصد این کار را داشتم ، اما صعود ناگهانی قیمت خانه دیو طمع را در وجودم بیدار کرد تا به خود بگویم : " واسه چی یک واحد 95 متری را در شمیران به نامش بکنم ؟ پدرم قول یک خونه رو به محمد حسین داده ، منم یک خونه کوچک در جنوب شهر برایش میخرم .... "
این تصمیم را به مادرم هم نگفتم ، اما او که احساس کرده بود فکری در سر دارم ، هر روز به من میگفت و میگفت تا بالاخره در روزه هیجده فروردین به سراغ محمد حسین رفتم . او مشغول آب دادن به باغچه بود . وقتی به او گفتم برویم به محضر خیلی خوشحال شد ، اما وقتی فهمید قرار است سند طبقه چهارم یک آپارتمان هفتاد متری و کلنگی را به نامش بزنم ، چشمانش پر از اشک شد و گفت : من که چاره ای ندارم آقا مهدی ، اما وای به روزی که قرار باشه جواب پس بدی !
از شنیدن این حرف طوری عصبانی شدم که تصمیم گرفتم کمی او را بترسانم ، لذا با عصبانیت گفتم : " دندان اسب پیشکشی را نمیشمارند " و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم پریدم اون طرف جوی آب و پا گذاشتم توی خیابان و... فریاد محمد حسین آخرین فریادی بود که شنیدم : یک موتور کوبید به بدنم و روی هوا پرواز کردم و با سر به جدول کنار خیابان خوردم ...
روایت لحظات پس ازمرگ
آنقدر سردم بود که احساس کردم دارم منجمد میشوم . اصلا متوجه نبودم کجا هستم و چه اتفاقی برایم افتاده است . به اطرافم که نگاه میکردم احساس کردم همه چیز دور سرم میچرخد ، اما خوب که دقت کردم دیدم دارم به طرف بالا حرکت میکنم ، آن هم باسرعتی غیر قابل وصف ! تازه متوجه علت سرما شدم . درست حالت کسی را داشتم که سوار بر موتور بوده و در حال حرکت است ، اما به خاطر سرعت زیاد دچار سرما شده و ...
همین که یاد موتور افتادم همه چیز برایم تداعی شد و صحنه تصادفم را دیدم ، دقیقا مانند روزهایی که برای دیدن مسابقات فوتبال به ورزشگاه آزادی میرفتم و برحسب اتفاق چهره خودم را در مانیتور بزرگ استادیوم میدیدم ; خودم را دیدم که با موتور تصادف کردم و به جدول سیمانی کنار خیابان خوردم و ... آن موقع بود که مردنم را باور کردم و از روی استیصال زدم زیر گریه و در همین لحظه خودم را در جایی دیدم که هرگز مانندش را ندیده بود : پشت سرم خالی خالی بود . یک فضای وسیع و بیکران ، اما تهی از شی و موجود زنده . پیش رویم منطقه ای قرار داشت مانند یک مزرعه سرسبز که خورشید در فاصله نیم متری درختها قرار گرفته بود . خواستم جلو بروم و پا در آن منطقه بگذارم ، اما چیزی مانند یک دیوار شیشه ای - به وسعت تمام طول وعرض مکانی که پیش رویم بود -مقابلم قرار داشت که مانع رفتنم میشد و ... ناگهان دیدم یک نقطه نورانی در آن سوی شیشه ظاهر شد و کم کم بزرگ شد و شکل گرفت . پدرم بود که با دیدنش از خوشحالی فریاد زدم : " پدر کمکم کن ! " اما پدر در حالی که لباسی به رنگ آسمان تنش بود ، از روی تاسف سر تکان داد و گفت : " بی معرفت مگه تو به من کمک کردی ... نگاه کن ! و سپس پایین پایم را نشان داد و محمد حسین را دیدم که گویی فرزند خودش را از دست داده ، اشک میریخت و بر سر میکوبید و میگفت تقصیر من بود ... منو ببخش ....
سرم را که بالا بردم دیگر پدرم را ندیدم ، اما صدایش را شنیدم : " دیدی چیزی از مال دنیا با خودت نیاوردی ! وقتی احساس کردم پدرم دارد میرود خودم را به آن دیوار شیشه ای کوبیدم و ...
روایت لحظات بعد از زنده شدن
محمد حسین - بعدها میگفت - " موقعی که دیدم انگشتانت تکان خورد ، بی اختیار و بدون اینکه دلیلش را بفهمم اشک ریختم و گفتم ، دستت درد نکنه آقای قومی .. خدا روحت را شاد کنه ... !
آری آنطور که مردم گفتند و دکترها تشخیص دادند ،من نزدیک به 25 دقیقه در مرگ کامل بودم و هیچ آثاری از حیات در وجود دیده نشده بود .اما خدا خواست که عمرم به دنیا باشد ! مطمئنا لطف خدا به خاطر پدرم بود که من کارش را نیمه رها کرده بودم و چون خدا نمیخواست پدر مدیون کسی باشد ، مرا به زندگی برگرداند ! من نیز بعد از آن اتفاق نگاهم به زندگی تغییر کرد و باورم شد که در روز حساب و کتاب باید به خیلی از کارها حساب پس داد .
داستان دوم(بی گناه):
حدود دو سال قبل من و برادرم و پدر و پدر بزرگم و چند نفر از هم ولایتی هایمان ، تفنگ شکار به دست راهی منطقه شکارخیز پشت باغ پدر بزرگم شدیم تا چند شکار بزنیم . مخصوصا که زنهای فامیلمان که همگی در باغ پدر بزرگ جمع شده بودند ، اعلام کرده بودند که ناهار باید با گوشت شکار مردها تهیه شود ! به همین دلیل ما جوانها برای اینکه کم نیاوریم ، خیلی دلمان میخواست شکار را ما بزنیم . به منطقه شکار خیز که رسیدیم بزرگترها از ما جدا شدند و من و برادرم و پسر دایی ام تنها شدیم که البته زنبوری نیز همراهمان بود . زنبوری سگ شکاری و با وفای خانواده ما بود که بر خلاف اسمش جثه ای بسیار بزرگ داشت و در حقیقت بیشتر شبیه به یک ببر بود تا زنبور ! و البته ما از بودن زنبوری در کنارمان خرسند بودیم ، چرا که او یک سگ آموزش دیده مخصوص شکار بود ، به شکلی که وقتی شکارچی یک هدف را میدید که دور از تیررس است ، کافی بود حیوان را به او نشان دهد وبگوید زنبوری برو ، و بقیه کار را خود سگ بلد بود ، سعی میکرد از پشت به هدف نزدیک شود تا او در تیررس شکارچی قرار بگیرد و ... همین طور که به آرامی جلو میرفتیم ، ناگهان حدود 200 متر جلوتر از ما ، یک آهو را دیدیم ، در این لحظه برادرم بدون معطلی گفت : « زنبوری برو » که در نتیجه سگ شکاری مان طبق غریزه و آموزشی که دیده بود ، برای اینکه بتواند شکار را دور بزند ، سعی میکرد از سمت چپ او برود و برای رفتن از آن مسیر از کنار من رد بشود ، اما چون من درست در همان لحظه یک قدم به طرف راست برداشتم ، در نتیجه زنبوری در طرفه العینی با آن جثه ببر مانندش به من برخورد و تصادف کرد . به خاطر ضربه سنگینی که خوردم روی هوا بلند شدم و... که در همان لحظه متوجه شدم که اگر بادست به زمین فرود بیایم از آن جایی که انگشتم روی ماشه بود ، بعید نیست تیری به طرف اطرافیانم شلیک شود و یا حداقل با صدای گلوله شکار را فرار بدهم ، به همین خاطر سعی کردم بدون دست و با کمر و پهلو فرود بیایم و همین کار را نیز کردم ، اما چون ضربه خیلی شدید بود به محض اینکه کمرم با زمین برخورد کرد ، درد شدیدی در ناحیه ستون فقرات و پشت قلبم احساس کردم ، حتی یک لحظه توانستم خودم را از روی زمین بلند کنم و اما، ناگهان احساس خفگی پیدا کردم و چشمانم سیاهی رفت و ... دیگر چیزی حس نکردم.
روایت لحظات پس از مرگ
لحظه ای که به خودم آمدم ، بدون اینکه دردی را در کمرم و سراسر بدنم احساس بکنم ، اولین چیزی که برایم عجیب بود لختی و بی وزن بودنم بود ! طوری که احساس میکردم همانند یک پر بی وزن و سبک هستم . چشمانم را که باز کردم آسمان بالای سرم را آبی تر و شفاف تر از همیشه دیدم . احساس کردم حتی نفس کشیدنم به شکلی متفاوت است ، انگار اکسیژنی را وارد بدنم میشد احساس میکردم . گویی همزمان با استنشاق هوا ، مزه شیرین اکسیژن را که بعد از آن دیگر چنین طعمی را تجربه نکردم نیز میچشیدم . آنقدر از این حالت خلسه آور لذت میبردم که یک حس ناخود آگاه به من میگفت : « هر قدر بالاتر و به طرف آسمان بروی این حس زیباتر و قشنگ تر میشود ... ! » به همین خاطر نیز بودن اراده و بی آنکه بدانم که میتوانم ، مانند یک هلی کوپتر و درجا « بی آنکه دست و پایم را تکان دهم » به سوی آسمان بالا رفتم و بالاتر و... و در یک لحظه به خودم آمدم و با خود گفتم : « من کجا هستم ؟ و سپس که پایین تر را نگاه کردم ، خود را حدود بیست متر بالاتر از سطح زمین دیدم ! اصلا به این قضیه توجه نکردم و خواستم پرواز خود را ادامه دهم که چیز دیگری توجهم را جلب کرد ، در پایین و روی زمین ، در گوشه ای برادرم را دیدم که در بالای سر یک نفر « که روی زمین افتاده بود » نشسته و اشک میریزد ، و کمی آن طرف تر پسر دایی ام را میدیدم که اشک میریخت اما در عین حال تفنگ شکاری اش را به طرف زنبوری گرفته بود و در حالتی مردد ، یک لحظه تصمیم گرفت که سگ باوفایمان را بکشد و لحظه ای دیگر منصرف میشد و درعوض با قنداق تفنگ ، زنبوری را میزد ! اگرچه در آن لحظه اصلا دلم نمیخواست که چیزی مانع پروازم و آن حالت نشاط آورم شود وقتی دیدم پسر دایی ام دارد زنبوری را میزند و میخواهد او را بکشد ، منصرف شدم و دوباره همچون یک پر بی وزن به پایین آمدم و بالای سر پسر دایی ام ایستادم و سراو فریاد زدم : « چیکار به این زبان بسته داری ؟ » وقتی دوباره این جمله را گفتم و دیدم او توجه نمیکند ، خواستم تفنگش را بگیرم اما.. انگار دستم را از میان سایه تفنگ رد میکردم ! مثل اینکه دست من نور بود که به تفنگ میرسید ، اما آنرا لمس نمیکرد ، حتی وقتی خواستم پسر دایی ام را تکان دهم باز هم همین اتفاق افتاد ! لذا با حیرت زیاد به سوی برادرم رفتم و باخشونت زیاد به او گفتم : « چرا جلوی پسر دایی را نمیگیری ؟ » اما برادرم نیز متوجه من و صدای من نشد و ... وتازه آن لحظه خودم را دیدم که روی زمین دراز کشیدم و تکان نمیخورم و... آنوقت باور کردم که مرده ام . در حالتی که دوگانه بودم ، هم دلم نمیخواست از آن حالت بیرون بیایم ، هم دلم برای خودم که مرده بودم میسوخت ! و در این لحظه بی اختیار گفتم : « خدا ... که به محض بیان این اسم جلاله ، همه چیز به هم ریخت و دوباره درد کمر را احساس کردم و بی اختیار گفتم آخ ، که یک مرتبه برادرم فریاد زد « « خدایا شکرت ، داداشم زنده شد ! »
و بلافاصله مرا به بیمارستان بردند و آنجا بعد از اینکه پزشکان تشخیص دادند که قلب ونبض من حدود هفت دقیقه کار نمیکرده ، برادرم و پسر دایی ام نیز قسم میخوردند که چیزی حدود هفت دقیقه ، من یک مرده کامل بودم !
داستان سوم(لامذهب):
شانزده ساله بودم که راهی اروپا شدم . در آن زمان پدرم تازه فوت کرده بود و از آنجایی که قبل از مرگش نیز یک کارگر ساده بود ، لذا بعد از رفتنش من ومادر خیلی بیشتر طعم فقر را چشیدیم . آن روزها من تازه دبیرستان را شروع کرده بودم و یا اینکه جزو بهترین شاگردان مدرسه محسوب میشدم ف مجبور بودم درسم را نیمه کاره رها کنم . بیچاره مادر اشک میریخت و میگفت : من حاضرم نان خالی بخورم ولی تو درست را ادامه دهی و به دانشگاه بروی !
اما این کار ممکن نبود ، چرا که ما حتی نان خالی هم نداشتیم ! لذا به عنوان فروشنده در یک مغازه مشغول به کار شدم ، اما یک مسافر مسیر زندگیم را عوض کرد ، دختر خاله مادرم که در دوران کودکی انیس و مونس هم بودند ، پس از سالها از اروپا به ایران برگشت و موقعی که از وضع زندگی ما با خبر شد مانند یک فرشته نجات به دادمان رسید ، مادر را به خانه خودش برد و مرا هم - وقتی فهمید شاگرد ممتاز بوده ام - به اروپا فرستاد تا کنار برادرش که مقیم آنجا بود درس بخوانم . تا دو سال در کنار مجید زندگی خوب و راحتی داشتم ، اما از هنگامی که راهی کالج شدم و اجبارا از مجید دور شدم و به شهری دیگر رفتم ، با زندگی دیگری آشنا شدم . در کالج با یکی از همکلاسی هایم که فرزند یک خانواده ثروتمند اهل رومانی بود آشنا شدم . همه چیز " میلر " خوب بود جز اعتقادش ! یعنی در رفاقت سنگ تمام میگذاشت و حاضر بود تمام مخارج زندگی دانشجویی مرا تامین کند ، فقط به این دلیل که از لحاظ جسمی ضعیف بود و من بارها و بارها از او در مقابل دیگران حمایت کرده بودم . این طوری برای من هم بهتر بود ، زیرا دیگر لازم نبود برای تامین مخارج تحصیلم کار کنم . در این میان فقط یک تفاوت میان من و او وجود داشت ، " میلر " یک ماتریالیست ضد خدا بود و من هم که تازه داشت شخصیتم شکل میگرفت ، ناخواسته تحت تاثیر القائات او قرار گرفتم و ... به خود که آمدم یک بی خدای کامل بود و ..و 17 سال گذشت !
خبر عین صاعقه بود وخشکم کرد ، " مادرت دچار ناراحتی کبد شده و چون در اینجا نمیتوانند عملش کنند ، داره میاد پیش تو تا جراحی بشه "
ناگفته نماند من در آن روزها تحصیلات دانشگاهیم را تمام کرده بودم و در یک شرکت قطعه سازی اتومبیل به عنوان مهندس مشغول کار بودم و حقوق خوبی هم داشتم . کما اینکه از حدود پنج سال قبل نیز هر ماه مقدار پول برای مادرم به ایران میفرستادم تا دیگر حتی به دختر خاله مهربانش هم نیاز مالی نداشته باشد .
به این ترتیب مادرم به آنجا آمد و تازه آن موقع بود که من یادم آمد که بیش از نصف عمرم را دور از مادرم بوده ام . در این چند سال آخر ناراحتی های مادر بابت دوری من باعث بیماری اش شده بود ، اما چون نمیخواست مانع خوشبختی من شود حتی از بیماریش نیز بهم حرفی نزده بود ! و اما سخت ترین لحظه زندگیم موقعی بود که قبل از جراحی مادر ، پرشک جراح گفت : " بعید میدانم مادرت از اتاق عمل زنده بیاد بیرون ، ضمنا اگر جراحی هم نکنه میمیره !
و اینگونه بود که مادر راهی اتاق عمل شد ، اما قبل از اینکه داخل اتاق شود ، کیف دستی اش را بهم داد و با روحیه ای بالا گفت : " لازم نیست از من پنهان کنی ، خودم میدونم که دکترها نمیتوانند کاری برایم بکنند ، اما یادت باشد که همه چیز دست خداست ! در ضمن اگر برنگشتم ، جا نماز و مهر و تسبیحم را که داخل کیفمه ، بده به یک آدم مومن که لااقل موقع نماز خواندن برایم یک فاتحه بخونه ! "
وقتی فهمیدم مادرم حتی از لامذهب شدن من هم خبر ندارد ، از شرم نتوانستم توی چشمانش نگاه کنم و او راهی اتاق عمل شد !
بر خلاف پیش بینی دکتر ، کار جراحی بیشتر از یک ساعت طول کشید و موقعی که من داشتم کم کم نگران میشدم پزشک جراح به سراغم آمد و گفت : من کاری رو که باید انجام بدهم انجام دادم ، یعنی اگه از زیر بیهوشی بیرون بیاد دیگه مشکل کبد نخواهد داشت ، اما من بعید میدونم به هوش بیاد ... مگر اینکه یه معجزه رخ بده !
نمیدانم چرا با شنیدن کلمه معجزه از زبان یک خارجی آنطور تنم لرزید ؟ اما هر چه بود حرف آقای دکتر باعث شد یا حرف مادرم در دوران کودکی بیفتم که همیشه میگفت : کسی که نماز میخونه خدا هم به حرفش گوش میده .
به همین خاطر بدون اینکه از نگاههای متعجب خارجیهای جا بخورم ، جا نماز مادر را همان جا وسط راهرو و جلو اتاق عمل پهن کردم و خواستم که نماز بخوانم که ناگها بغضم گرفت ، زیرا نماز خواندن را فراموش کرده بودم ! اینجا بود که بی اختیار اشک ریختم : خدایا اگه منو قبول نداری لااقل به خاطر مادرم گناههای منو ببخش ... خدایا میدونم بنده پر از گناهی بودم ... اما منو ببخش خدایا ... خدایا بهت قول میدم اگه مادرم زنده بمونه دیگه نمازم را ترک نکنم ... خدایا این بنده رو سیاهت را ببخش و ...
در همین حال عرفانی بودم که همان دکتر به سراغم آمد و در حالی که از فرط هیجان نمیتوانست درست حرف بزند گفت : بگذار حقیقتی رو بهت اعتراف کنم ، چند دقیقه قبل که بهت گفتم شاید مادرت بمیره در حقیقیت مرده بود ، ولی من میخواستم که تو کم کم این حقیقت رو بپذیری و ... اما الان یک معجزه باور نکردنی رخ داد ، مادرت که قلب ونبضش از کار افتاده بود و ما هم تمام دستگاهها را از بدنش باز کرده بودیم ، یک مرتبه زنده شد ... میفهمی چی میگم پسر ؟ مادرت زنده شد ... این باور نکردنیه !
دکتر میخندید و من اشک میریختم ، آری برای دکتر این امر باور نکردنی بود ، اما من میدانستم که خدا به حرفم _ به حرف یک بیخدا _ نیز گوش داده است !
روایت لحظات پس از مرگ
و اما اوج معجزه آنجا بود که مادر سه روز پس از جراحی به من گفت : در آن حالتی که دکترها میگن من مرده بودم ، خودم رو توی آسمانها دیدم که زیر پایم ابر بود و من هم داشتم میرفتم بالا ، اما در این لحظه یک مرتبه تو رو دیدم که یک گوشه ایستادی و داری نماز میخوانی ... من از این بابت خیلی خوشحال شدم پسرم نماز خوان شده ، اما ناگهان با سرعت نور از آسمانها به پایین آمدم و ... چشم که باز کردم خود را روی تخت دیدم ...
مادر آن روز وقتی از زبان من شنید که چگونه برای او اشک ریخته و چگونه برایش نماز خوانده ام گفت : پس تو منو به زندگی برگردانده ای ؟!
امروز که دارم این خاطره را برایتان مینویسم ، سالهاست که در ایران همراه مادرم و زن و فرزندانم زندگی میکنم نو ... در ضمن حتی یک رکعت نمازم نیز ترک نشده است !
داستان چهارم(شهید گمنام):
دختر شاد و سرحالی بودم و دقیقا به خاطر دارم که شانزده سال و دو روز سن داشتم که این خاطره در زندگیم ثبت شد ، زیرا دو روز قبل توسط مادرم - که عاشق جشن تولد گرفتن برای بچه ها بود - یک مهمانی درست و حسابی به مناسبت تولد من بر پا شده بود که باعث شد دو تا از دایی هایم نیز از تهران به شهر ما ( که نزدیک تهران بود ) بیایند و اتفاقا علت مردن و زنده شدن من نیز همان آمدن خانواده دایی ام بو د، در حقیقت آمدن دختردایی ها ! اجازه دهید ماجرای آن روز را از صبح برایتان تعریف کنم .
قرار بود آن روز صبح ، پس از اینکه دایی رسول و دایی رحیم دو روز در خانه ما مانده بودند به تهران برگردند ، اما صبح که از خواب بیدار شدیم زن دایی رحیم که خیلی مادر شوهرش - یعنی مادر بزرگ من - را دوست داشت گفت دیشب خواب مادر بزرگ خدا بیامرز را دیده ، لذا قرار شد قبل از رفتن به تهران سری به قبرستان بزنند و برای مادر بزرگ فاتحه ای بخوانند . همگی به راه افتادیم و با ماشین دو تا دایی ها به قبرستان رفتیم و پس از اینکه فاتحه خواندیم ، من طبق یک عادت دو ساله ، موقع برگشتن نزدیک به صد متر راهم را دور کردم و خود را به مزار شهید گمنامی که از دو سال قبل در شهر ما آرمیده بود ، رساندم ، فاتحه ای برایش خواندم و سپس به بقیه ملحق شدم و به طرف خانه راه افتادیم . ناگفته نماند که من هر بار به قبرستان شهرمان میرفتیم ، بی آنکه کسی بهم گفته باشد ، به سراغ آن شهید گمنام میرفتم و فاتحه ای برایش میخواندم ، علت این کار را نمیدانستم ، شاید غربت آن بزرگوار باعث میشد که این کار را بکنم !
علی ای حال ، آن روز نیز فاتحه ای بر سر مزار آن شیر شجاع و مظلوم خواندم و سوار بر ماشین دایی رحیم به طرف خانه راه افتادیم . در طول مسیر اما ، دوباره شوخی های من و دو تا دختر دایی ام ، که در ماشین پدرشان دایی رسول نشسته بودن شروع شد .
در حقیقت من و مهری و سودابه در تمام ایامی که آنها پیش ما بودند یا خانواده ما به تهران میرفتند ، مدام و بیست و چهار ساعته با هم شوخی میکردیم البته گاهی اوقات شوخی هایمان خطرناک هم میشد ، درست مثل آن روز که مهری که از داخل ماشین پدرش به من اشاره کرد برایم یک نامه نوشته ! و من که در صندلی عقب نشسته بودم ، سعی میکردم دور از چشم بقیه یک لحظه بدنم را از پنجره ماشین بیرون بیاورم و نامه را از دست مهری ( که او نیز همین کار را کرده بود ) بگیرم ، اما اشتباه دوم و بزرگتر من آن بود که برای این کار خطرناک حتی از دایی رحیم نیز اجازه نگرفتم ! همه چیز در عرض چند ثانیه رخ داد ، من که دیدم دستم نمیرسد بدنم را بیشتر از پنجره بیرون آوردم و این کار توام شد با جیغ مادر و دایی رحیم که نمیدانست در ردیف عقب چه خبر است ، به طور غریزی کوبید روی ترمز و همین اتفاق باعث شد من - در حالی که ماشین با سرعت هفتاد کیلومتر در حرکت بود - دچار حالت گریز از مرکز بشوم و مانند یک موشک از پنجره به بیرون پرتاب شوم و درست از ناحیه سر روی آسفالت سقوط کنم و ... آخرین چیزی که به یاد دارم صدای پی در پی ترمز ماشین ها بود و صدای فریادهای خانواده ام و ... و بعد از اینکه دردی شدید در ناحیه مغزم احساس کردم دیگر هیچ نفهمیدم ...
روایت لحظات پس از مرگ
آنچه را در عالم مرگ دیدم ، فقط میتوانم به فیلمی تشبیه کنم که هرازگاهی پخش میشد و بعد قطع میشد . اولین چیزی که دیدم آن بود که سرم پر از خون است و روی زانوی مادرم هستم و او اشک میریزد ... صحنه بعد موقعی بود که یک پزشک معاینه ام میکرد و به پدرم گفت : « متاسفم ... دیر شده ... » و موقعی که دیدم پدرم ضجه زد ،هر چه سعی کردم به آنها بفهمانم که اشتباه میکنند و آن کسی که روی تخت خوابیده من نیستم و من بالای سر آنها - نزدیک به سقف - در حال پروازم ، آنها متوجه نمیشدند . البته در آن لحظات خودم هم نفهمیده بودم که مردم ! تا اینکه آخرین صحنه مربوط به لحظه ای بود که در سرد خانه بودم و داشتم میدیدم کسانی که در اطرافم هستند ، اما کاری از دستم ساخته نبود و آن لحظه بود که متوجه شدم مرده ام . اما عجیب بود اصلا احساس ترس و نگرانی نکردم ، بعد به سمت قبرستان حرکت کردم ، و بی اختیار به مزار آن شهید گمنام نگاه کردم ، ولی همین که تصمیم گرفتم به سوی آن بزرگوار حرکت کنم ، ناگهان مشاهده کردم از داخل مزار آن شهید گمنام نوری بسیار تابناک و زیبا و قشنگ - درست مانند قوس وقزح - به بیرون تابیده شد . سپس بعد از چند لحظه که آن نور پر حجم ساکن بود ، به طرف من حرکت کرد ، اما گویی هر یک قدم که به من نزدیک میشد ، شاخه ای از آن نور تبدیل به یک فرشته میشد . فرشته هایی که بال داشتند و پر میکشیدند ، اما صورتشان پیدا نبود و به جای چشم و لب و دهان ، فقط به صورت نوری خوشرنگ مشاهده میشدند و ... اما نه ، چهره یک نفرشان را میتوانستم ببینم که درست میان آنها و حدود یک متر بالای سرشان قرار گرفته بود . وقتی کنار من رسید بهم لبخند زد و من نیز پرسیدم: تو کی هستی ؟ او ابتدا به مزار آن شهید گمنام اشاره کرد و با همان لبخند گفت : « تو که بارها به دیدنم آمده ای مرا نمیشناسی ؟ » و آن موقع بود که متوجه شدم او همان شهید گمنام است که بارها برایش فاتحه خواندم ! لذا از او پرسیدم : « اینها کی هستند ؟ » و او با همان تبسم زیبا به آسمان اشاره کرد و گفت : « فرشته ها » ! و بعد نگاهش را به بالای آسمان دوخت و چیزی شبیه گردبادی نورانی را که به سویم در حرکت بود نشان داد و گفت : « اتفاقا چند تا از آنها دارند به سوی تو می آیند » با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم که باید به همراه او بروم ، اما این بار چهره او درهم کشید و گفت : « نه ... تو هنوز خیلی جوونی .. تازه پدر و مادرت چه میشوند ؟ ... » از شنیدن نام آنها گریه ام گرفت ، آن شهید بزرگوار گفت :« باز هم به سراغ من بیا ! » این را گفت و همین که تبسم کرد همه چیز در یک ثانیه تمام شد و او رفت و نورها ناپدید شدند و من خواستم دستم را به طرفش دراز کنم که ...
به خودم آمد متوجه شدم دستم تکان میخورد و فریاد اطرافیان را شنیدم : « زنده شده ! »
آری من پس از حدود سه ساعت مردن دوباره زنده شدم . وقتی آنچه را دیدم به خانواده ام تعریف کردم ، پدرم گفت « اون شهید گمنام مهربانی های تو را جواب داد »
و اینک که پنج سال از آن روزها میگذرد ، من هر شب جمعه به دیدار آن بزرگوار میروم ، شهیدی گمنام که شاید برای همه گمنام باشد ، اما برای من نه ....
داستان پنجم(خوابگرد):
از همان دوران کودکی دچار این مشکل بودم که در خواب راه میرفتم . خدا بیامرز پدر و مادرم چقدر تلاش میکردند این مشکل من برطرف شود ، از پدرم که مرا پیش چند دکتر روانشناس برد ، تا مادرم وقتی دید پزشکها نتوانستند مشکلم را درمان کنند ، به سراغ آینه بین و دعانویس و ... رفت .
البته بگویم خوابگردی من آنقدر حاد نبود که غیر قابل مهار باشد ، چرا که شاید در طول یک تا دو ماه ، یکبار این اتفاق می افتاد ، آنهم در شرایطی که در طول روز قبل به لحاظ مسائل عاطفی ، روحیه ام تحت فشار قرار میگرفت . مثلا در ایام نامزدی ام با قباد - شوهر مهربانم - که او را خیلی دوست داشتم این اتفاق چند بار رخ داد . یا بعدها که صاحب سه فرزند شدیم ، هر وقت ذهنم درگیر مسائل آنها میشد ( چه شادی چه ناراحتی ) شب که میشد در خواب راه میرفتم و... اما قسمت مشکل ماجرا همین جا بود ، یعنی اگر کسی متوجهم نمیشد و بیدارم نمیکرد ، در همان حالت خواب توی حیاط میرفتم ، به پشت بام قدم میگذاشتم و... اما خوشبختانه چون بعد از پدر ومادرم ، با مردی مسولیت پذیر ازدواج کردم و از آنجایی که قباد خیلی مرا دوست میداشت و با مشکلم کاملا آشنا بود ف به همین خاطر اکثر شب ها اولا در اتاق را قفل میکرد و کلید را زیر سرش میگذاشت ، ثانیا سعی میکرد هوشیار بخوابد تا با اولین حرکت من او هم برخیزد .
دو سالی میشد همراه چند خانم دیگر که با آنها در مجالس روضه خوانی آشنا شده بودم ، به عنوان اعضای هیات مدیره یک پرورشگاه خصوصی انجام وظیفه میکردم . آنجا توسط چند مرد و زن خیر اداره میشد . آنها به هزینه شخصی و به کمک بهزیستی ، از دختران خردسالی که هیچ کس را نداشتند در یک خانه مسکونی مراقبت میکردند . من فقط برای رضای خدا این مسولیت را پذیرفته بودم و از درآمد اندک شوهرم - با رضایت او - برایشان خرج میکردم . یکی دیگر از کارهایم آن بود که معمولا در شبهای شهادت ائمه معصومین (س ) به آن خانه میرفتم و برای کودکان معصوم جلسات قران و عزاداری بر پا میکردم . البته قباد و فرزندانم که حالا کوچکترینشان 27 ساله بود، فقط در شرایطی اجازه میدادند من به آن خانه بروم که دو خانمی که مراقب دائمی دختر ها بودند هم در خانه باشند ، چرا که آن دو بانوی بزرگوار از مشکل من خبر داشتند . تا اینکه یک سال قبل در شب شهادت حضرت زینب " س" ، طبق روال گذشته به آنجا رفتم تا کنار بچه ها باشم ، اما انگار تقدیر بود که من آن شب مرگ را درک کنم ، چرا که هر دو خانم با این تصور که دیگری کنار من خواهد ماند ، رفتند تا در مجلس عزاداری شرکت کنند . البته من میتوانستم به نفر دوم بگویم که نفر اول نمی آید ، اما دلم نیامد مانع حضور او در مسجد شودم و با این امید که اتفاقی نمی افتد بی آنکه خانواده ام بدانند شب در آنجا ماندم !
تا نزدیک نیمه شب دعا خواندم و کنار آن دخترکان معصوم و بی پناه برای حضرت زینب " س " اشک ریختم و حدود 12 شب ، در حالی که احساساتم کاملا برانگیخته شده بود به خواب رفتم ، حدود ساعت سه نیمه شب از جا برخاستم ، از اتاق بیرون آمدم ، داخل حیات شدم ، رفتم توی کوچه ، وارد خیابان شدم و -آنطور که دیگران میگویند -راننده بیچاره یک وانت که آن موقع شب داشت راهی میدان تره بار میشد ، یک مرتبه مرا جلوی ماشینش میبیند و ...
روایت لحظات مرگ
من شاید تنها مرده زنده شده ای باشم که اصلا یادم نیست چه اتفاقی افتاد و چگونه مردم ؟ چرا که کاملا در خواب بودم !
و اما لحظات مرگ : ناگهان احساس کردم که انگار داخل آسانسور ، ولی به صورت مدور و محیطی بسیار بزرگتر هستم و دارم با سرعتی سرسام آور به طرف بالا حرکت میکنم و در همین حال بر در و دیوار آن آسانسور ، تصاویری از پیش چشمم رد میشد که تمام دوران زندگی مرا نمایش میداد ، از کودکی تا آن روز . همین طور بالا رفتم و بالاتر و ... پس از اینکه احساس کردم همه ستاره ها زیر پایم هستند ، در مکانی فرود آمدم که بیابان لم یزرع بود ، اما همین که پایم را روی زمین گذاشتم ، ناگهان همه جا سبز و خرم شد .
نکته جالب آن بود که کاملا میدانستم که مرده ام ، اما اصلا ناراحت نبودم و اشتیاق هم داشتم ! در همین لحظه متوجه شدم که در گوشه ای از چمنزار ، تعداد زیادی خانم جوان ایستاده اند که بادیدن من مدام سوال میکردند : " یاسمن چطوره ؟ " نسترن چه خوشگل شده ؟ بیتا چرا لباس گرم نمیپوشه ؟ به ساغر بگین به من سر بزنه ! چرا النا نمیره دیدن مادر بزرگش ؟ و... "
( همه اسامی که نام بردم اسم دختران خردسالی بود که من شب کنارشان مانده بودم ) ناگهان در یک لحظه یکی از همان خانمها با صدای بلند گفت : " بانو میگن که نفیسه خانم میخواد بیاد پیش ما " با شنیدن این حرف ، آن زنهای جوان شروع کردند گریستن و خواهش کردن که ، " نه ... خواهش میکنیم نیا ... بچه های ما تنها هستند ... بچه ها میترسند ... " همان طور که من گیج ومنگ آنها را نگاه میکردم ، دوباره همان زن اولی رو به من گفت : بانو میگن که شما باید برگردین" و من تا خواستم حرفی بزنم همه جا تاریک شد ...
روایت لحظات پس از زنده شدن
به هوش که آمدم ، پرستار جوانی که بالای سرم بود با خوشحالی فریاد زد : برگردین آقای دکتر .. زنده شد ... و لحظه ای بعد پزشکی جوان که بالبخندی کنار تختم ایستاده بود گفت : حتما باید به عنوان کسی که چند دقیقه اون دنیا رو دیده باید گفتنی های جالبی داشته باشی .
من تردید ندارم که آن زنها مادران بهشت رفته آن بچه ها بودند و آن بانو که اذن برگشت مرا داد ، حضرت زینب " س " بود که نخواست دل آن بچه ها بشکند ...
ادامه دارد ...