بی وفایی
دختری بود نابینا که نه تنها ازخودش بلکه ازتمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت(دلداده اش را) و به او چنین گفته بود:
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم،عروس تو خواهم شد وهمیشه باتو خواهم ماند»
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد.دختر آسمان وزمین را دیدو رودخانه ها،درختها،آدمیان و پرنده ها را ،و نفرت از روانش رخت بر بست.
دلداده به دیدنش آمد و یادآور وعده دیرینشون شد: «بیا و بامن عروسی کن،ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه باخود گفت:این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟(این حرفو زد بخاطر اینکه دید،دلداده اش هم نابینا است!)
و دختر قاطعانه جواب داد: من دیگر تورا نمیخواهم،ازپیشم برو!
دلداده با ناراحتی رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت: «مراقب چشم های من باش»