سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی قلب صبور

داستان کوتاه عاشقانه وغمگین قرار

داستان عاشقانه قرار- ghalbesabor.parsiblog.com

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقت قرارگذشت. نیامد. نگران، کلافه وعصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش و
لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِپارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صدای
نَفَس نَفَس‌هاش هم همین طور.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از درخارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صداممی‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتم بِهش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم برای همیشه که یک دفعه صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام ، تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان
شده بود. به‌ رو افتاده بود جلو ماشینی که بِهش زده بود و راننده ‌اش هم داشت تو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رو آسفالت، پوکیده بود و خون راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت. گیج ومَنگ. هاج و واج نِگاش کردم.
تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت رو آستینِ مانتوش که بالا رفته بود، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت روساعتِ خودم. چهار و چهل و پنج دقیقه بود!
گیجْ – درب و داغانْ نِگاه به ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!!!!



[ جمعه 91/8/19 ] [ 4:30 عصر ] [ amin hz ] نظر