داستان جالب وبسیارزیبای عشق به آقا اباالفضل(ع)
داستانی که دراین قسمت واستون میذارم درمورد بزرگی اقا ابالفضل العباس بوده وکاملا واقعی است و نقل شده ازمترجم کتاب تفسیر المیزان می باشد:
شخصی بود به اسم علی که تومحله ای درهمدان بنام گندآب زندگی میکرد وچون تواین محله بود بهش میگفتن علی گندآبی. اون قیافه بسیار زیبا وخوشگلی داشت،چشمای زیبا،موهای بور ویه کلاه پشمی هم سرش میکرد که زیباییش بیشتر توچشم میخورد. یه ادم لات بود ولی یکم مرام ومعرفت هم ته دلش داشت. یه روزجلوی قهوه خونه نشسته بود وداشت قلیون میکشید، یه وقت دید یه خانومی که تازه شوهرکرده وایساده داره بهش نگاه میکنه.علی هم تیپی زده، خوشگله دیگه. علی گندابی بلندشد موهاشو بهم ریخت کلاهشو پرت کرد وگفت علی خجالت نمیکشی خودتو یجوری درست کردی که ناموس مردم به تو نگاه میکنه؟!
گذشت... آشیخ حسن نامیه روضه خونه توهمدان.میگه رفتم تویکی از روستاهای همدان که روستای خوبی بود وخیلی هم شهید داده واسه روضه خوندن.توراه برگشت رسیدم به خونه علی گندابی.رفتم نزدیک خونش.اومدم دربزنم، دیدم واویلا چی شده؟ علی گندابی قمه به دست، عرق خورده، بارفقاش عربده کشان پشت در وایساده! حالابیا ودرستش کن.چیکارکنم؟ نه میشه برگشت، نه میشه وایساد، نه میتونم برم تو! دیگه دلو زدم به دریا و درزدم. علی گندابی دروبازکرد وعربده کشان گوشه عبامو گرفت ومنو کشوند برد تو.
گفت آشیخ حسن این موقع شب اینجا چه غلطی میکنی؟ گفتم علی جان راستش رفته بودم یکی از روستاهای اطراف روضه بخونم.
گفت شماهم نوبرشو آوردی، سال به دوازده ماه روضه روضه! چه خبره؟ گفتم علی اخه فرق میکنه؟
گفت چطور؟ گفتم اخه امشب شب اول محرم اباعبدالله الحسینه...
دیدم علی مسته عرق خورده وقمه به دست تابهش گفتم امشب شب اول محرمه، انقد سرشو زد به دیواروگفت علی خجالت نکشیدی، محرم اومده وتو عرق خوردی؟ ای بی حیا...
یه خورده که اروم شد، قمه روبه دست گرفت وگفت: شیخ بخدا تیکه تیکت میکنم، همین الان باید بشینی اینجا واسه من روضه بخونی! گفتم علی روضه منبر میخواد، چایی میخواد، اخه همین جوری که نمیشه؟
گفت این حرفا حالیم نیست، تیکه تیکت میکنم، هربلایی هم میخواد سرم بیاد، بیاد! باید بشینی الان برامن روضه بخونی! منبر میخوای باشه.چاردست وپا افتاد روزمین گفت خودم میشم منبرت. بشین روشونه ی من شروع کن به روضه خوندن.
افتاد رو زمین وماهم نشستیم رو کمرش.بسم الله الرحمن الرحیم،الحمدالله... دوباره بلند شدو گفت ببین شیخ تجهیزات وبذار روزمین، تیکه تیکت میکنم، منومعطل نکن، صاف منو ببر درخونه ی قمربنی هاشم اباالفضل العباس. بگوعلی اومده... نشستم روکمرش شروع کردم بدون مقدمه: ای اهل حرم میروعلمدار نیامد، سقای حسین... یه وقت دیدم دارم بالا وپایین میرم.نگاه کردم دیدم علی گندابی عرق خوره ی مست داره به پهنای صورت اشک میریزه گریه میکنه...
روضه ام که تموم شد، بلند شد دست منوگرفت، گفت شیخ ممنونتم که روضه خوندی.میشه یه کاردیگه برامن بکنی، من خجالت میکشم! گفتم بگو؟ گفت میشه روتو بکنی سمت نجف امیرالمومنین، به اقا بگی اقا، علی قول میده دیگه لب به عرق نزنه، قول میدم...
فرداصبح رفتم مسجد جامع، نمازوکه خوندم، رفتم رو منبر گفتم مردم مژده بدم، علی گندابی توبه کرده! ولی کسی قبول نمیکرد. روضه که تموم شد باجمعیت رفتیم درخونه علی گندابی، درزدیم. زنش اومد بیرون گفت بله؟ گفتیم علیو کارداریم؟ گفت علی نصف شب ساکشو برداشت، گفت زن میرم ادم میشم برمیگردم یا دیگه برنمیگردم! پرسیدیم: کجارفت؟ گفت: فقط به من گفت جایی جزکربلا ندارم میرم کربلا... یه مدتی علی گندابی رفت کربلا. مقیم کربلا شد. خوب که الودگی ها ازدلش پاک شد، رفت نجف. میرزای شیرازی تونجف داشت نمازمیخوند.علی گندابی صف عقب بود. بعد کم کم اومد جلو تا کنار میرزا نشست. هروقت میرزا وارد حرم میشد می دید علی نیست، صبرمیکرد تا علی بیاد.
یه روز داشتن نمازمی خوندن، خبردادن به میرزا که فلان عالم تونجف مرده. گفت باشه قبری همین جا زیرپای زائرین امیرالمومنین بکنید، من نمازشو میخونم وبعداز نمازم دفنش می کنیم. نمازاول روکه خوندن گفتن میرزا قبرآماده شده اما اون عالم دوباره زنده شده، قلبش شروع کرده به کارکردن. میرزا گفت رو قبرو نپوشونید، حتما یه حکمتی تواین کارهست! نماز دوم روکه خوندن، گفتن میرزا چی شده؟ علی گندابی سرازسجده بلند نمیکنه؟!! اومدن تکونش دادن دیدن علی مرده! بعد میرزا گفت میدونید علی توسجده اخر نمازش چی گفت؟! امیرالمومنین رو واسطه قرار داد، خدارو قسم داد به ابروی علی، گفت خدایا زیرپای زائرین امیرالمومنین یه قبر خالیه، من برم اونجا؟....
ببینید گریه ی بر اباالفضل آدمو به کجاها میرسونه. التماس دعا