داستان بسیار زیبا وغمگین خیانت آرش
اینم یه داستان قشنگ تقدیم به دوستای عزیزی که درخواست کرده بودن:
هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی آرش و مریم رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن… همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه 5 سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند.
وقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت…
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه آرش اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مریم اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مریم دهها بار تلفن میزد اما آرش در دسترس نبود وقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مریم که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت. برای مریم عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت آرش رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت آرش شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد.
نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن آرش همه چی مشخص شد .آرش عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتنایی هاو دوریها آرش رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.
اون شب آرش در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مریم فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مریم چمدونش رو بست و با دلی مملو از نفرت آرش رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت. روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد آرش رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ آرشخائن رو از خدا آرزو میکرد. ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت.
3سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت: