سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی قلب صبور

داستان زیبای خدا وبنده اش

این متن را بهتر است دوسه بار بخوانید:
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود .
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." 
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." 

ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/7/5 ] [ 1:7 صبح ] [ amin hz ] نظر


داستان کوتاه دخترک ومعلم

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا !

دخترک خودش را جمع وجور کرد، سرش را پایین انداخت وخودش را تا جلوی میزمعلم کشید وبا صدای لرزان گفت: بله خانوم؟

معلم که ازعصبانیت شقیقه هایش میزد، به چشم های سیاه ومظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس ودفترت رو سیاه وپاره نکن؟هان؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخوام درمورد بچه بی انظباطش باهاش صحبت کنم.

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد. بغضش را به زحمت قورت داد وآرام گفت:

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 12:40 صبح ] [ amin hz ] نظر


آیا تاحالادرمورد مردن وزنده شدن،چیزی شنیده اید؟

تمامی داستان های زیر واقعی هستند وبرگرفته ازکتاب" آنهایی که مردند و زنده شدند" می باشند.

داستان اول(لطف خدا بخاطرپدرم ):

لقمه اول صبحانه را که در دهان گذاشتم ، مادرم مثل چهار ماه قبل حرفش را تکرار کرد : _ بهنام خودت میدونی که پدر خدا بیامرزت از یک ماه قبل از مرگش - انگار که بهش الهام شده بود سفر آخرت رو باید بره - با همه حسابش را صاف کرد .

ادامه مطلب...

[ جمعه 91/5/27 ] [ 1:48 صبح ] [ amin hz ] نظر


داستان هانیه

"تمام اسم های این داستان مستعارند وغیرواقعی می باشند"

هانیه باصدای زنگ ساعت ازخواب بیدارشد،سریع روی تخت نشست،تا آبی به دست وصورتش زد و وسایلش را توی کوله اش ریخت،ساعت ازهفت ونیم هم گذشته بود،رفت توی آشپزخانه،مثل همیشه مادر یاد داشتی را روی دریخچال گذاشته بود:

ادامه مطلب...

[ سه شنبه 91/5/24 ] [ 3:29 عصر ] [ amin hz ] نظر