معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا !
دخترک خودش را جمع وجور کرد، سرش را پایین انداخت وخودش را تا جلوی میزمعلم کشید وبا صدای لرزان گفت: بله خانوم؟
معلم که ازعصبانیت شقیقه هایش میزد، به چشم های سیاه ومظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس ودفترت رو سیاه وپاره نکن؟هان؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخوام درمورد بچه بی انظباطش باهاش صحبت کنم.
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد. بغضش را به زحمت قورت داد وآرام گفت:
تمامی داستان های زیر واقعی هستند وبرگرفته ازکتاب" آنهایی که مردند و زنده شدند" می باشند.
داستان اول(لطف خدا بخاطرپدرم ):
لقمه اول صبحانه را که در دهان گذاشتم ، مادرم مثل چهار ماه قبل حرفش را تکرار کرد : _ بهنام خودت میدونی که پدر خدا بیامرزت از یک ماه قبل از مرگش - انگار که بهش الهام شده بود سفر آخرت رو باید بره - با همه حسابش را صاف کرد .
"تمام اسم های این داستان مستعارند وغیرواقعی می باشند"
هانیه باصدای زنگ ساعت ازخواب بیدارشد،سریع روی تخت نشست،تا آبی به دست وصورتش زد و وسایلش را توی کوله اش ریخت،ساعت ازهفت ونیم هم گذشته بود،رفت توی آشپزخانه،مثل همیشه مادر یاد داشتی را روی دریخچال گذاشته بود: